5
خرداد

به مناسبت کنار کشیدن ترامپ از برجام

سلام.

این هم از تمرین گتره نویسی بنده که مناسبت هم داره با این روزها و اتفاقات پیش آمده! ببخشید که تنبلی مانع شد تا به موقع در وبم بار گذاری کنم?

???

یا ودود
الهام آقاجانی
گتره نویسی(به مناسبت کنارکشیدن ترامپ از برجام)

بعضی از دوستی ها هستند که من به آنها می گویم «دوستی های وابسته».
نه از آن نوع وابستگی هایی که ما به اسم “علاقه و محبت” می شناسیم ؛ نه!
چه طور بگویم …؟! خب… بگذارید مثالی بزنم. مثلا: دوستم حمیده و خانواده اش چند سالی می شد که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند. اما ازبعد جلسه خواستگاری، بخاطر اینکه به برادرش جواب رد دادم، دیگر تحویلم نمی گیرد. یا همین همسایه بغل دستی مان شیرین خانم؛ غیبتش نباشد اما…، تا وقتی منافعش در خطر نباشد، بیا و ببین چه طور با خانوم های محله که گرم نمی گیرد؛ اما امان از وقتی که دست از پا خطا کنی! چنان علیه تو و آبا و اجدادت جبهه می گیرد، که گاهی شک می کنی و پیش خودت می گویی: «این همان شیرین خانمی است که تا همین دیروز قربان صدقه ام می رفت؟! همان شیرین خانمی که من می شناختم؟! نکند مشکلی برایش پیش آمده؟! نه! مثل اینکه حق با فاطمه خانم است. بنده خدا همیشه غیر مستقیم و به شوخی من می گفت که گول چرب زبانی های او را نخورم اما من ساده دل باور نمی کردم. تازه او را هم متهم به غیبت و تهمت می کردم. ای دل غافل…»
چه قدر دلم برایش می سوخت. با آن شوهر منفعت طلبش! الحق و الانصاف که در و تخته خوب به هم چفت شده اند!
هر وقت کاکل های زرزری اش را می بینم ناخودآگاه یاد رئیس جمهور آمریکا می افتم. ترامپ ملعون! هههه
داشتم چی می گفتم؟! آهان… دوستی های وابسته!
باید قید این نوع دوستی ها را زد، که اگر نزنی، جایی که نباید یقه دوستی ات را می گیرند و آن را به طرز فجیعی پاره می کنند. گاهی به همین هم بسنده نمی کنند. انگاری تا آبرویت را پیش دوست و آشنا نبرند دلشان آرام نمی شود.
آمریکا هم دنبال منافع خودش می گردد. تا به حال به این فکر کرده ای که این همه ایران هراسی برای چیست؟! با همین برجام و دکترین دو ماه دیگر، دو ماه دیگر، سه سال آزگار ما را دست به سر کردند و آخرش هم هیچ! باز خدا پدر هیچ را بیامرزد! زیر هیچ!
چرخ سانترفیوژ هایمان پنچر شد!
تحریم ها به عقب برگشت!
برخی از دولتمردانمان که حتی می ترسند آلبالو بخورند؛ مبادا سازمان ملل به هسته اش گیر بدهد!
نزن حرف کار و اشتغال را که اشک کارگران سرزمینمان درآمده است؛
آقا من مانده ام اینها حرف خودشان را هم قبول ندارند؟!
از یک طرف از دستاوردهای برجام می گویند و از طرفی از اثبات بی اعتمادی به آمریکا. بابا شما خودتان را هم نقض کرده اید؛ چه برسد به برجام!
دیگر به چه زبانی بگوییم #مرگ_بر_آمریکا؟!
عربی؟! عبری؟! قجری؟!
حتما باید با لگد دشمن بیدار شویم؟!
مگر نمی بینند جهان خواری و حمایت آمریکا از اسرائیل کودک کش را؟! مگر نمی بینند تفکرات متکبرانه و مستبدانه شان را؟! یکی عینک بدهد دست روحانی و ظریف . گویا نمره چشمانشان پایین آمده. نکند واقعا کورند ؟! کی آمریکا دست دوستی به سمت ما دراز کرده؟! باز خدا پدر شیرین خانم و دوستم حمیده را بیامرزد. نان کسی را آجر نکرده اند. دنبال این نیستند که به هر قیمتی از دهن من و تو بگیرند و دهن خودشان را شیرین کنند! عزت ملی هم که این وسط کشک است! هر چند آقای روحانی اگر عزت ملت برایش مهم بود که نمی رفت با غربی ها دست بدهد. ببین چه ملت ساده ای هستیم ما. هنوزم که هنوز است منتظر نشسته ایم شاید معجزه ای رخ بدهد، تحریم ها برداشته شود، دستمان‌را بگذاریم در دست آمریکا و با لبخند به لنز دوربین خیره شویم. عزیزانم از من به شما نصیحت؛ “آدم بمیرد بهتر از این است که با ترامپ عکس یادگاری بگیرد.”
نوشته شده در : ۹۷/۰۲/۲۳
یکشنبه بامداد
اصلاحیه: پنج شنبه بامداد

(دوستان با تجربه، من خودم تو گتره نویسی مشکل دارم. لطف کنید دقیق نقد کنید تا استفاده کنم. ممنون)


free b2evolution skin
5
خرداد

تمرین جوال ذهن( نویسندگی)

سلام. 

یه روز بد سرما خورده بودم.

نتیجه جوال ذهنم رو ببینید??

تمرین جوال ذهن:

سیاهی چشمامو می زنه
زیر نور چراغ قوه گوشیم زل زدم به چند تا خط آبی و سعی می کنم چند خطی بنویسم…
هوای دلم شرجیه. بدجنسا نمی ذارن خوب ببینم و بشنوم. از چشم و گوش تا حلقومم دست به یکی کردن که حالمو بگیرن!
آره درست فهمیدید. سرما خوردم!
دو هفته آزگاره که با آب نمک و جوشونده های جور واجور رفت و آمد می کنم. اونقدری سوپ باهام خودمونی شده که دیگه می تونه با زبونم روان روان صحبت کنه. دیشب تا ساعت ۴ صبح پلکام همدیگه رو ملاقات نکردن عوضش تا دلتون بخواد بینی ام ملاقاتی داشت. ولی نمی دونم چرا عین این عشقای آبکی بعدِ هر ملاقاتی طرف رو عین چی مینداخت گوشه سطل آشغال…به گمونم مثل گوشیم ویروسی شده بود.
یادم باشه یکم منطقی فکر کنم…
آخه کی تو این دوره زمونه عاشق میشه؟!
صدای گوشیم بلند شد…حوصله نگاه کردن به صفحه اش رو ندارم. یه بار نشد بخوایم یه چی بنویسیم کسی مزاحم نشه. دلم بستنی می خواد. بستنی سنتی! خوبه به مامان نگفتم وگرنه با یادآوری اینکه سرما خوردم یه جوشونده دیگه به خوردم می داد. نصفه شبم مگه آدم بستنی می خوره؟! دیگه وقتشه برم یکم رمان بخونم…
۹۷/۰۲/۲۰
پنج شنبه
ساعت ۲:۱۱ بامداد
رو به روی آشپز خونه


چند دقیقه بعد دوباره شروع به نوشتن کردم

نوشتم پنج شنبه و دلم هوای قبرستون کرد…فرقی نمی کنه سر کدوم قبر بشینم…مادر بزرگ، پدربزرگام، دوست، فامیل، آشنا، غریبه…!
فقط بشینم… خدا بیامرزدشون…بعضی اوقات انقدر فراموششون می کنم که خودمم تعجب می کنم…به تنهاییم فکر می کنم…حوصله خوندن ندارم… یهو چم شد؟! مگه قرارنبود رمان بخونم؟! می ترسم. چشمام یاری نمی کنن…صدای بوق بوق میاد…فک کنم عروسی گرفتن. وای یاد اون ۲۵ تا تیر می افتم …شایدم منور بود. همین چند ساعت پیش صدای ۲۵ تا تیر اومد…تو ذهنم داشتم ربطش می دادم به قتل و درگیری…یه بارم سیاسیش کردم و ربطش دادم به ترامپ…اما بنظر می رسه قضیه خانوادگی باشه! ان شاءالله خوشبخت بشن…البته آدم با در کردن منور خوشبخت نمیشه. میشه؟!
سردمه. بهتره برم یه چیز گرم بپوشم. انگار نه انگار هوا بهاریه. دیشب تا حالا یه ریز بارون میاد، اما هوا سرده سرده! یکم سردرد دارم فک کنم از سرماخوردگیم باشه‌. خدارو شکر فردا ۵ شنبه ست. حوصله حوزه رفتن رو نداشتم. کاش زودتر خوب بشم…سرفه سرفه سرفه…سلامتی ام کم نعمتی نیست…

الهام آقاجانی


free b2evolution skin
5
خرداد

تکنیک حس مکان

سلام. یکی دیگر از تکنیک های نوشتن، تکنیک حس مکان است!

مثلا:

حس=بابام مُرد( دور از جونش)

مکان= شهر بازی

 

باید این دو تا رو باهم ترکیب کنیم!

 

تمرینی که استاد ازمون خواستن حس مکان در زندان ابوغریب بود و یک فردی که قرار است فردا اعدام شود!

 مکان: زندان ابوغریب

حس: فردا اعدام می شوم!

تمرین من??

هوالشاهد

الهام آقاجانی
تکلیف: زندانی و اعدام شدن «محمد»

سکوت می کنم.
سرزمینم…
دلتنگی…
مادرم…
پدر…
راضیه…
همگی خاطراتم…
اینجا زندان ابوغریب است
بند شماره ۱
دیروز بود که به این بند منتقل شدم.
چیزی جز سیاهی نمی دیدم. هنوز هم نمی بینم…
صدایی نمی آید. به جز صدای ظریف زنی. مبهم و درد آور…
عراقی است؟!
از تصور اینکه چگونه و با چه زجرش می دهند سرم را محکم با دو دست می گیرم.
(کابل برق
تحقیر
تجاوز
شلاق…)
اما دست ها ناتوان تر از آنی هستند که ستون شوند برای این همه درد‌…
صدایی نمی آید…
به زور هم که شده بلند می شوم… کنار در آهنین می ایستم. گوشهایم را که به لطف شکنجه هایشان هنوز اندکی می شنوند تیز می کنم. گویا کر شده ام…
نمی دانم خورشید در بلندای آسمان است یا غروب کرده. زمستان است یا برگ ریزان پاییز…
یاد حرف عبدالله می افتم.
به گمانم قرار است آزاد شوی محمد !

در دل می گویم: منظورش از آزادی چه بود؟!
مگر از دست این گرگ صفت ها می توان جان سالم بدر برد؟! کارم تمام است!

آن نظامی آمریکایی(چارلز)هم همین حرف را می زد!
همراه با خنده کریهی گفت:می خواهم آزادت کنم.
به جُرمم فکر می کنم. دزدی!
چارلز همان طور که با سگ هارش بازی می کرد با تحکم گفت: جرم بزرگی کرده ای.. حُکمت اعدام است! بعد هم قلاده سگش را رها کرد و او رابه جانم انداخت. خودش هم باکابل کلفتی به تن لخت وعورم تازیانه می زد. آن شب تمام تنم گز گز می کرد.

با یاد آوری آن روز حالت تهوع گرفتم. سرم سنگین شد. هوا سوز عجیبی داشت. چیزی برای پوشاندن خود از سرما نداشتم. خواب به چشمم نمی آمد.

فردا آخرین روزی است که زنده ام. کاش هر چه سریع تر صبح شود. دوباره یاد گذشته می کنم. اینبار نه خاطرات وحشیانه زندان… یاد مادرم می افتم‌. آغوش گرمش… دست های پر مهرش را کم دارم.
دیگر هرگز نمی توانم او را ببینم.
زیر لب زمزمه می کنم
مادر..مادر…
قطره های داغ از روی گونه های سردم می غلطند و گلویم را تسلی می دهند.
بغضی آتشین در حنجره ام شعله می کشد.
مرد نظامی متجاوز (چارلز) را برای هزارمین بار در ذهنم می کُشم. هم او را هم سگ هارش را…

دلم آغوش عبدالله را می خواهد…عبدالله بوی پدرم را می داد. صدایش هم…

صدای زنجیر می آید. انگار کسی دارد زنجیر ها را از پاهایم باز می کند.
صدای غل و زنجیر در اتاق است…
مرا بلند می کنند و به بیرون می کشند. راهرو را با هزاران زور و تقلا طی می کنم. درد امانم را بریده.
نفس نفس می زنم تا یک قدم هم شده به آزادی که عبدالله می گفت نزدیک تر شوم.
چشم هایم جایی را نمی بینند…دست هایم در هم گره خورده اند. به سختی مسیر را قدم می زنم. صدای سگ آن نظامی (چارلز) می آید. یاد آن روز می افتم. پاهای ناتوانم از استرس قفل می شوند. دیگر توان راه رفتن ندارم. با زور و لگد سربازی نقش زمین می شوم. نظامیان آمریکایی با هم مشغول حرف زدنند اما من چیزی نمی فهمم. صدای خنده های سرسام آورشان خونم را به جوش می آورد…گُر می گیرم.
یکی از آنها در راهرو را باز می کند. باد به تنم شلاق می زند. استخوان هایم به ارتعاش می افتند. از بوی نامطبوع هوای راهرو روده هایم در هم پیچ می خورند. به زور لگد و شلاق بلند می شوم. چند قدمی را تلو تلو می خورم. دست هایم از سرما کرخت شده اند و پاهایم توان حرکت ندارند. در دلم خدا را صدا می زنم و می خواهم که مرا از این وحشت رها کند. صدای چند پرنده به وضوح از آسمان به گوش می رسد. در دل به حالشان غبطه می خورم. انگار به مقصد می رسیم. نگهم می دارند. یک آن تمام تنم مور مور می شود و راه نفسم تنگ… تنگ و تنگ تر…
مگسی دور سرم وز وز می کند. انگار می خواهد به من چیزی بفهماند اما نمی تواند. خون دماغم بند آمده. صورتم عرق کرده. از ترس است یا بخاطر آن کیسه سیاهی است که رویم انداخته اند؟! نمی دانم…
به کمک یکی از آنها پاهایم را بر چیز بلندی. می گذارم. چیزی به ارتفاع نیم متر… به نظر می رسد پله باشد. سکوت تلخی حاکم شده‌. دوباره ترس به سراغم می آید. شروع به خواندن می کنم.
الله اکبر،الله اکبر…اشهد ان لااله الا الله…انگار مادرم را می بینم…وپدرم را…خندان اند…راضیه هم هست…دستم را بلند می کنم. به ناچار آن یکی هم بلند می شود. سرباز می ترسد. دستم را می گیرد و به پایین می کشد. طناب دار را حس می کنم. شبیه گردن بندی دور گردنم را احاطه می کند…
اشهد ان محمدا رسول الله…
به آنی نکشیده زیر پاهایم خالی می شود…
راه نفسم تنگ و تنگ تر می شود. اما دستانم بسته اند. زور می زنم تا آنها را باز کنم…نمی توانم… دارم می میرم… نمی توانم…نمی..می خواهم به هر جان کندنی که شده نفس را به ریه هایم برسانم. اما با هر تقلای من راه نفسم تنگ تر می شود…رنگ چهره ام رو به کبودی می زند…
دیگر تقلا نمی کنم..
چارلز راست می گفت: آزاد شدم…
او را می بینم…
با کفش ها و کلاهی نظامی…تفنگی به کمر بسته…عینک دودی…و سیگاری بر لب…قلاده سگ در دستش است و به نعش بی جانم که در هوا تاب می خورد خیره شده… سربازان و نظامیان آمریکایی دیگر نیز تفنگ در دست با گارد نظامی ایستاده اند…گویا به نعش بی جانم احترام می گذارند…و رد خونی که از پاهای زخم خورده ام به روی زمین کشیده شده…خونی که محال است به این زودی ها پاک شود…

ساعت ۲:۴۸ بامداد/ پنج شنبه
مورخه:۱۳۹۷/۰۲/۱۳
مکان: اتاق .رو به روی کتابخونه


free b2evolution skin
5
خرداد

تمرین تکمیل متن(تکنیک نویسندگی)

سلام. متن زیر را استاد دادند تا تکمیلش کنیم. اصولا وقتی حس نوشتن نداریم، یک متن را برداریم، حالا یا تا نصفه بخوانیمش یا کامل… بعد آن را با کلمات و جملات خودمان ادامه بدهیم!

«کسی در من مویه می کند،ضجه می زند،درد می کشد،کسی در من مویه می کند،صدایش از ته چاهی بی انتها بیرون می خزد،ودر اعماق جانم می پیچد ودر امواج قیرگون آب ته چاه تنیده می شود، وبالا می اید، می درد،وبالا می اید،می خراشد و بالا می خزد.
ودر من چاهی است به عمق شبهای زمستان وحنجره ای در ته آن همه ی ناله های دنیا را زخمه می زند.درد می کشد، ضجه می زند…»

 

متنی که بنده در ادامه نوشتم ???

بنام آفریننده زیبایی ها
الهام آقاجانی
تکمیل متن نوشته…

«…در من چاهی است به عمق شب های زمستان
و حنجره ای در ته آن
همه ناله های دنیا را زخمه می زند؛
درد می کشد؛
ضجه می زند…»

کسی در من شیهه می کشد
بانگ می زند
صدای پای باد
درون چاه می چرخد
و اعماق ترک خورده ذهنم را تکان می دهد
تکه ای از من
با رشته هایی بی جان
تاب می خورند…
و من
از درون حنجره نازک و تاریکی…
فریاد می زنم!
فریاد هایی همراه با بغض…همراه با رعد
قطره های باران سرازیر می شود…
و گونه های بهار …خیس
کرم شب تاب می خزد
شب شده
چاه سر بلند می کند
و به صورت ماه خیره می شود
به جزر می افتم…
رهگذری سنگ می اندازد
آب در من تلو تلو می خورد
و به پای حنجره ام می نشیند
سکوت سنگ…
گلویم را می فشارد
کسی در من درد می کشد
زخم می خورد
داغ می شوم
خشک می شود.

شنبه/ ۱۳۹۶/۰۲/۰۸/ ساعت: ۲۰:۲۹
مکان: اتاق. کنار کتابخونه


free b2evolution skin
5
خرداد

گتره نویسی(رنج)

اولین تلاشم برای گُتره نویسی

اولین تجربه در #گتره_نویسی
موضوع: #رنج
#الهام_آقاجانی(۷۷)

رنج آدمی را رشد می دهد یا رشد کردن موجب درک کردن و درک موجب رنج می شود؟؟
رنج اگر خوب است چرا ما انسانها از آمدنش هراس داریم
و اگر بد است چرا خیلی از اوقات مادر پاهایش درد می کند و پدر چهره اش به داغی می زند؟!
من هنوز هم نمی فهمم . به راستی فرق دختری که بابا ندارد با دختری که سایه پدر بر سرش همچو سایبانی گسترده شده چیست؟! رنج اگر خوب است چرا خدا به یکی می دهد و از دیگری دریغ می ورزد؟!
از قضا این رنج نیست که دردناک است. این ما انسانها هستیم که دردناکیم. دردناکیم که می گذاریم دختری بیگناه به گریه بیافتد ؛ پسری از بیماری رنج بکشد. مادری دق کند و پدری سایه اش بالای سر فرزندانش نباشد. چرا؟! چون بوقی ندارد که در خیابان بفشارد و خوشحالی اش را با دیگران قسمت کند! باید پشت میله های آهنی تراول دقیقه های عمر خود و زن و فرزندانش را بشمارد! دیگری هم در سواحل آنتالیا یا روی تشک ابریشمی گربه اش را ماساژ دهد و بگوید: قربون چشات بشم! گوگولی من
همه بانگ می زنند که آدمی با رنج آفریده شده اما من فکر می کنم رنج با آدمی آفریده شده! چرا که اگر آدم ها دست یکدیگر را بلند کنند و قفسه سینه شان لبریز از لبخند شود هیچ گاه رنج به ملاقاتمان نمی آید! آنگاه شمع های جادویی چشم هایمان به برکت لبخند شعله می زند و عطر رضایت بر تن لبهایمان ریخته و نفس هایمان را خوش بو می کند!??

 

پ ن: بعدا فهمیدم در آغاز گُتره نویسی باید از پیرامون مطلب شروع به نوشتن می کردم و بعد تو مغز متنم موضوع اصلی رو می آوردم. ولی من از همون اول مشخصه که موضوعم راجع به رنجه!??

 

پ ن ۲: کلاس خوبی بود… پایدار و پر مغز ان شاءالله?

 راستی یادم باشه جزوه کلاسم بذارم. خواستید استفاده بفرمایید. ??

التماس دعا ?


free b2evolution skin
5
خرداد

ماه رمضان۱۳۹۷

سلام دوستان عزیزم.

فرا رسیدن ماه پر فیض رمضان بر همتون مبارک باشه. طاعات و عبادات خالصانه تون قبول حق ان شاءالله!

می دونم که تنبلم…?

به روم نیارین خب!?

امروز اومدم یه چند تا از متنامو بذارم تو وبلاگم…

اینجا جاشون امن تره!!

خیلی دوست داشتم درباره وفات بانو خدیجه متن بنویسم ولی یه متن دیگه وقتمو گرفت…

اگه زودتر شروع می کردم می شد البته!

از همین تریبون وفات بانو خدیجه سلام الله علیها رو هم خدمت همه تون تسلیت عرض می کنم!

شبای قدر ما رو هم دعا کنینااااا 

ان شاءالله خیر ببینین??

 

دومین تمرین #جوال_ذهنم خیلی ادبی شد!

خودم موندم توش! ?.      

?     ?    ?    ?    ?    ?

با هیچ دارایی به سراغ آسمان می روم که پرده مجسم خیالم را در دریای غم و ساده ی هجرانم فراخواند و آرزویی جز این بر سر ندارم که آفتاب بلند دیوار خانه بر سرتاسر عالم بگستر آید.
تمرین شکوفایی باورهایم و فرو رفتن اندوه قلبم با صدای فروکش و خیال انگیز مادرانه ات در هم آمیخته و نبض اشعار ماورائی ذهنم در تلائلو باد و آفتاب می درخشد. شاید این آرزوهایم باشند که بر مدار صفر درجه بی قانونی می رقصند و نگاه اندیشمندانه تو هر لحظه مرا به جنبش وا می دارد که از ارتفاع ماورائی قدم بردارم و شروع لحظه هایم را به تو بسپارم؛ باشد که اندیشه ای ژرف گردد و مسیری نو!


free b2evolution skin
4
خرداد

تمرین توصیف عکس(تصویر ذهنی)

     سلام این متن بر اساس یک تصویر نوشته شده. در واقع حسم را از آن تصویری که استاد فرستادند تا ببینیم منتقل کردم. 

در آن تصویر -که اگر موفق شوم بعدا تصویرش را می گذارم - زنی سیاه پوش در وسط میدان قرون وسطی، صورتش را به شکل مجسمه و دزدان نقاشی کرده و زبانش را دوخته بود و در عین حال تکه نانی نیز در دست داشت! وسایلی چون داس و… نیز در داخل جعبه کوچکی کنارش خودنمایی می کرد! و  از طرفی توریست هایی که فارغ از رفتار عجیب او مشغول دید و بازدید و سلفی گرفتن از خویش بودند!???

تکلیف توصیف تصویر(تصویر ذهنی)

میدان قرون وسطی

الهام آقاجانی

✍میدانی را می بینم که خیاطان روزگارش کوک هایی عمیق بر دهان زنانشان زده اند. نانوایان در اینجا نان می بُرند ولی خیلی از افراد تکه نانی نمی خورند!
نقاشان به خوبی چهره زنان را رنگ و عرصه را بر آنان تنگ کرده اند.
و دلاکان بسیاری به رایگان ذهن ها را کیسه کشیده اند.
کشوری که مردمانش همچو اسکلتی زنده اند. نمی دانم چرا توریست ها با آنها عکس می گیرند ولی درس نه!
غربت در عین شهرت در میانشان بیداد می کند. قیافه این زن سیاه پوش چه قدر آشناست. جمجمه نقاشی شده روی صورتش مرا به یاد سیرت راهزنان می اندازد! انگار در این میدان قرون وسطایی دزدیدن رواج بسیار دارد! آری! دزدیدن روح یک زن کم از دزدیدن مال تو و من ندارد. واقعیت فرهنگ غرب همین است. اینجا زندانی است که در آن آزادی زنان زندانیست!


free b2evolution skin