17
فروردین

جوان موفق ( چالش کتابخوانی نوروز)

به نام یکتا نویسنده بی همتا

سلام دوستان
همراهی کنید با خلاصه ای از #کتاب جوان موفق به قلم استاد حوزه و دانشگاه، جناب آقای عباس رحیمی.


شاید قصه این کتاب برای تان جالب باشد. این کتاب را یک معلم روستایی بازنشسته

که اکنون در یک کتابفروشی در استان شیراز مشغول کار است، برای پدرم فرستاده است

و برای همه پدرانی که سال ها پیش در استان قزوین (روستای پراچان) شاگرد او بوده اند.

سال های زیادی از آن دوران گذشته؛ اما این معلم دوست داشتنی همچنان دست های سرخ پدرم را زمانی که کودکی بیش نبود، به خوبی در خاطر دارد!

همان زمانی که پدرم می رفت تا از سر چشمه برای آقا معلم شان آب بیاورد؛ همان زمانی که یک شب آقا معلم در اتاقش، نان خشک می خورده

و بابا بزرگم وقتی این صحنه را می بیند خیلی ناراحت می شود و… .

شاید اولین لحظه ای را که آقای زرّینی، پدرم را می بیند و پدرم او را … چشم هایی بغض کرده باشند و دست هایی لرزیده!

پدرم تعریف می کرد. می گفت: آقای زرینی به دست های من نگاه کرده و گفته: «خودشان هستند!

صاحبان همان دست های تپل و سرخی که در آن سرما، می رفت و برایم آب می آورد.»

به نظر من معرفت، معرفت می آورد! سادگی، سادگی و عشق، عشق می آفریند.

نمی دانم چرا اما احساس می کنم آقای زرینی نه فقط معلم پدرم، بلکه معلم همه اعضای خانواده مان است.

او را ندیده ام اما در تک تک سطر های این کتاب ساده، روان و دوست داشتنی ، می بینمش!

می دانی! قصه ، قصه ی این کتاب نیست! قصه ی معرفت است. نمی دانم از کجا و چه طور …

اما همین که همه تلاشت را بکنی تا آدرس و شماره ای از حسنک، شاگرد کوچکت پیدا کنی، و نام همه شاگردانت را

به خاطر بیاوری بعد از گذشت این همه سال و برایشان کتاب بفرستی،

آن هم کتابی با نام “جوان موفق” در حالیکه عمری از همه شاگردانت گذشته است، خیلی شگفت انگیز است.

مطمئنا آقای رحیمی این کتاب را با هدف و عشقی مشخص نوشته اند و آقای زرینی آن را با هدف و عشقی مقدس هدیه کرده اند!

بگذارید لااقل شخصیت کتاب را طی چند جمله بیان کنم. عنوان کتاب با وجود کلیشه ای بودن،

برای افرادی که می خواهند با یک نگاه از درون مایه اش آگاه شوند، عنوان مناسبی است.

1554493604img_20190406_001432_126.jpg

 

از آن جایی که در کنار توضیحات و روشنگری ها، آیات و احادیث فراوانی نیز ذیل و لابه لای هر مطلب به چشم می خورد، این کتاب را دوست داشتم.

در فصل های اولیه آن یاد گرفتم که: یک جوان موفق وقت کُشی نمی کند،و اگر کرد به اندوه عمر از دست رفته نمی نشیند،

بلکه آن را جبران می کند! حفظ پویایی، انتخاب الگوی مناسبی که در قران و نهج البلاغه اشاره های زیادی به آن شده است،

رعایت نظم، دوری از معرض اتهام قرار گرفتن، هم نشین نیکو داشتن، رعایت حقوق والدین، آشنایی با ابزارها و تهدیدات فرهنگی، ازدواج مناسب،

کسب مهارت های زندگی و ساده زیستی، امید، زرنگی، مسئولیت پذیری، مدیریت وقت، بهره گیری متعادل از احساس و عقل، مشورت کردن،

استقامت، کسب روزی حلال و استقلال، تفریح مناسب و به اندازه و… از جمله مواردی است که در فصل های 1-4 به آنها پرداخته شده است.

در فصل چهارم توجه به کمالات معنوی با تکیه بر راهنمای درون(عقل) و راهنمای برون (انبیاء و ائمه و …) مورد بررسی قرار گرفته است.

مطمئناً ذکر این حدیث مثمر ثمر خواهد بود و آن اینکه؛ #امام_علی علیه السلام می فرمایند: مهم ترین چیزی که لازم است جوانان بیاموزند،

چیزهایی است که در آینده به آن نیاز پیدا می کنند. طبق توضیحات این کتاب، محیا کردن بخشی از این حدیث را خود جوان بر عهده دارد

و بخش دیگرش نیز مربوط به آن دسته از مسئولانی است که باید با برنامه ریزی های آموزشی و تربیتی صحیح، راه را برای همه جوانان هموار کنند.

دین شناسی، ادب، رفتار منطقی، خودسازی، عبادت، نزدیکی با قرآن، عفت نفس، توکل و امید به خدا و…

همگی بر نحوه تصمیم گیری و شیوه زندگی یک جوان تأثیر فراوانی دارند.

رعایت موارد بالاست که موفقیت و عاقبت بخیری جوانان را رغم خواهد زد.

در فصل پنجم کتاب با ارزش های اخلاقی ای هم چون: حقیقت جویی و خجالت نکشیدن در این مورد،

شناخت حق از طریق راه های متعارف نه کاذب و دهان پر کن، شناخت عزت نفس

و پرورش عوامل آن ( که به هر کدام از عوامل جداگانه در کتاب اشاره شده )، غیرت مندی، کرامت، همت بلند و … آشنا می شوید.

فصل پایانی نیز، فصل مهمی است! در این فصل به آسیب های پیش روی جوانان اشاره شده است.

آسیب هایی همچون: تنبلی، سستی، شکست، طغیان غرایز، عشق بی حاصل، سرگرمی های نامناسب، شوخی های اهانت بار،

اعتیاد، تعصب نا به جا، برتربینی، خودبزرگ بینی، بی ایمانی، بی حیایی و…

مطلبم را با ذکر دو حدیث که در دل این کتاب خوش می درخشند به پایان می برم.


امام صادق علیه السلام می فرمایند: بیش از آنکه منحرفان کودکان شما را گمراه سازند، احادیث را به آن ها یاد دهید.


و امام موسی بن جعفر علیه السلام که می فرمایند: اگر جوانی از جوانان شیعه را ببینم که در دین ژرف اندیشی و تفکر ندارد، او را ادب می کنم!


به پایان آمد این مطلب، حکایت همچنان جاریست!


در نهایت تشکر می کنم از دوست نازنینم ربیع الانام، به خاطر دعوتم به چالش کتابخوانی نوروز… بر قرار باشید!


پ ن: زورتون نمی کنم ولی حتما شرکت کنید :)


free b2evolution skin
7
فروردین

کتابخوانی در عید نوروز(خلاصه ای از کتاب گلستان یازدهم)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام دوستان گرامی و همراه
سال نوتون مبارک باشه. فرارسیدن ماه صفر و میلاد امام جواد علیه السلام بر شما مبارک بوده باشه ان شاءالله الرحمن الرحیم.

پیشاپیش فرارسیدن میلاد امیر المؤمنین امام علی علیه السلام رو خدمتتون تبریک عرض می کنم.

ایام اعتکاف مارو از دعای خوبتون بی نصیب نذارید. دلتون آروم. لبتون خندون. سالتون پر از برکت و رزق و روزی و سلامتی و عشق ان شاءالله.

دعوتتون می کنم به چالش کتابخونی در نوروز!
شاید خیلیا نتونن کتاب بخرن یا فرصت و حوصله اش رو نداشته باشن اما شما با خوندن یه کتاب و گفتن یا نوشتن خلاصه ای از اون می تونین در نشر فرهنگ کتابخونی سهم خوبی رو ایفا کنید! ( توسط انتشار تو گروه هاتون، جمع های خودمونی تون، یا همین وبلاگ نویسی و …)

کتاب گلستان یازدهم روایت و خاطرات زهراپناهی روا (فرشته)، همسر شهید علی چیت سازیان با نگارش بهناز ضرابی زاده در سال ۱۳۹۴ می باشد.
راجع به نویسنده باید بگویم که وی تصمیم به نوشتن خاطرات شهیدی داشته اما در انتخاب شهید مستأصل مانده بود تا اینکه با شهدا قرار می گذارد هر کسی که قرار است از او بنویسد خودش جلو بیاید. چند روز بعد دوستش پیشنهاد به سرانجام رساندن کاری نیمه کاره را می دهد و اونیز می پذیرد. نگارنده حین رفت و آمد با همسر شهید، می فهمد آپارتمانی که شهید علی چیت سازیان آنجا می زیسته همان آپارتمان رو به روی اتاق اوست. برای همین میز کارش را نزدیک پنجره اتاق می آورد تا بتواند در حین نوشتن خاطرات آنها را با جان و دل حس کند!

?خلاصه کتاب به روایت همسر شهید و نگارش نویسنده بدین شرح است:

✔حدود سی سال پیش علی چیت سازیان با پدرش ناصر و مادرش منصوره خانم و برادرانش صادق و امیر و خواهر یکی یه دانه اش مریم در آپارتمانی زندگی می کردند.

✔همیشه داخل سرویس مدرسه دختر زیبایی به نام مریم را می دیدم که مثل من سال دومی بود ولی هم کلاسی نبودیم. آن روز هم او را دیدم . من رو به روی بیمارستان امام خمینی پیاده شدم و وارد کوچه مان شدم. داخل حیاطمان خانم ها مشغول تدارکاتی برای جبهه بودند. خانم حمیدزاده که مرا دید در گوش یک نفر دیگر چیزی گفت. من خجالت کشیدم و به آشپز خانه رفتم. خانم حمید زاده به آشپزخانه آمد و در گوش مادر چیزی گفت. مادر به من گفت برای دوست خانم حمید زاده چای ببرم. به اتاقم رفتم و در تقویم علامت زدم و نوشتم: «خواستگاری» فردایش مادر قضیه را به من گفت اما من گفتم می خواهم درس بخوانم. مادر گفت آنها با درس خواندنت مشکلی ندارند. مادر گفت پسرش پاسدار است. می دانست یکی از ملاک های ازدواجم همین است. خودش راضی بود. می گفت پسرش از اول جنگ در جبهه است. می خواست ملاک های ازدواجم را به من یادآوری کند.

✔پدر اجازه داده بود با او حرف بزنم. علی آقا سرش پایین بود. نامش را گفت. بعد گفت: بسیجی ام،پیرو خط امامم،فاصله ام با مرگ یه ثانیه است،دعاکنید شهادت نصیبم بشه، خیلی وقتا به همدان نمیام، به خاطر جنگ تا دوم دبیرستان بیشتر نخوندم و رشته ام برقه، از مال دنیا نه پول دارم نه خونه و نه ماشین و نه هیچی. ما بین حرفاش دوباری ساکت شد چیزی بگم ولی چیزی نگفتم و خودش دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: شکر خدا تنم سالمه، ورزشکار و  رزمی کارم، هر چند اگه شما راضی نباشید همه چیز تغییر می کنه! با تعجب گفتم : نه، من معیارم اینه که همسرم اهل جنگ و … باشه لبخند زد. هدفم را از ازدواج پرسید. گفتم: می خوام به انقلاب کمک کنم. شاید اگه همسرم رزمنده باشه بتونه بهم کمک کنه. پرسیدم هدف شما از ازدواج چیه؟! گفت: کامل کردن دینم، سنت پیامبر و اینکه می خوام شرایط کسایی که متأهل هستن و به جبهه میان رو درک کنم.

✔بابا با اشاره از من جواب می خواست. گفتم هر چه شما بگویید. مهریه ام شد ۱۴ سکه.

✔دایی محمودم جبهه می رفت. وقتی خبر راشنید گفت علی آقا فرمانده ماست. سر نترسی دارد. اما علی آقا موقع خواستگاری به ما نگفته بود فرمانده است. آدم متواضعی بود. یک روز آنها به خانه ما آمدند و من با کمال تعجب دیدم آن دختری که تو اتوبوس میدیدم و دوست داشتم با او دوست شوم همان مریم ، خواهر علی آقاست. او هم از دیدن من تعجب کرد. علی آقا هم از دیدن دایی محمود تعجب کرد.

✔چون خیلی از خانواده های شهدا داغدار بودن خانه ما هیچ وقت رنگ سفره هفت سین به خودش ندید. هفت فروردین یال۱۳۶۵ روز عقد ما بود. چند روز قبلش معاون علی آقا(مصیب مجیدی) شهید شده بود وحال علی آقا خوب نبود و حوصله خرید وسایل عقد نداشت. من هم موقع خرید رعایت جیبش را می کردم و وسایل ارزان بر می داشتم. روز عقدم همسایه روبه رویی مان دو تا شهید داده بود. مادرم یک پایش آنجا بود یک پایش خانه خودمان. لباسم به احترام علی آقا سفیدو سیاه بود. عموباقر تصنیف می خوند. دایی احمد وکیل من در مجلس آقایون شده بود و «بله»را گفته بود و آیت الله نجفی خطبه را جاری کردند. بعد داماد بهمراه دایی محمود و بابام به مجلس زنانه آمدند. دفتر عقد را امضا کردم.

✔اولین سفرمان به قم بود. بعد آن علی آقا مأموریت داشت. آدرس داد و برای هم نامه می نوشتیم.

✔شنیده بودم او زندانیان جرم بالا و اعدامی ها را می برد جبهه و آن قدر رویشان کار می کند تا آدم دیگری شوند. علی آقا می گفت اخلاق در جامعه حرف اول را می زند. اگر اخلاق یک جامعه اسلامی و درست باشد کشور مدینه فاضله می شود. باید در قلب مردم جامغه وارد شویم. علی آقا خیلی روی ناموس حساس و متعصب بود.

✔موقع عروسی چون فامیلای علی آقا فوت کرده بودند عروسی ساده ای به صرف میوه و شیرینی گرفتیم. بعد هم در منزل یکی از دوستان علی آقا که به مشهد رفته بودن مستقر شدیم.

✔دوستانش از او خیلی تعریف می کردند. از مهربانی اش، دل سوزی ااش، شجاعتش و… من دختری ۱۸ ساله و احساساتی بودم. موقعی که مجروح شده بود سعی می کردم محکم باشم با وجود اینکه دو هفته بیشتر از زندگی مشترکمون نمی گذشت. سیزده روز بعد مجروحیتش با دو عصا زیر پا مرخص شد و به خانه آمد.

✔شانزده روز بعد به محض اینکه یکی از عصاهاشو کنار گذاشت راهی منطقه شد. من هم راهی خانه مادرم شدم. بعد از ۲ ماه و ۱۸ روز علی آقا برگشت. خیلی خوشحال بود. می خواست به دیدار امام بره. دو روز رفت و اومد. یه پارچه تبرک کرده بود و اونو قیچی کردیم. یه تسبیح از تربت امام حسین داشت. هر یه دونه تسبیح رو داخل یه تیکه پارچه تبرکی گذاشتیم و سرش رو بستیم و بین بقیه تقسیم کرد. اول هم سهم  ما رو داد.

✔ اومد گفت می خواد بره دزفول و ازم پرسید باهاش می رم ؟! منم خوشحال شدم و قبول کردم. هم نگران بود هم خوشحال. چون دزفول شرایط خطرناکی داشت. قرار بود با آقا هادی و فاطمه خانوم و دخترشون زینب هم خونه بشیم. رسیدیم به خونه ای که اطراف دزفول برامون درنظر گرفته بود. صبح فرداش مشغول خونه تکونی بودیم که معاون علی آقا(سعید صداقتی) ازمون خواست باهاش بریم اهواز. گفتم شاید علی آقا و آقا هادی برگردن و نگرانمون بشن. گفت شما رو که برسونم خودم می رم بهشون خبر می دم. موندنتون اینجا صلاح نیست.  از شانس بدمون همون موقع ضد هوایی زدن و سعید آقا اصرار کرد که زودتر آماده شیم. مام وسایلمونو جمع کردیم. هر چند از ته دلم راضی به رفتن نبودم. فردا صبح علی آقا و آقاهادی پیدامون کرده بودن و اومده بودن سراغمون. گویا آقا سعید اونا رو ندیده بوده و بهشون اطلاع نداده بوده که ما اهوازیم. علی آقا هر وقت دلخور بود سکوت می کرد. اما آقا هادی گویا به خانومش همه ماجرا رو گفته بود. اینکه اون شب چه قد نگرانمون شده بودن و بعد از طریق همسایه ها فهمیدن ما اینجاییم.

✔یه شب بمباران شده بود. هدفشونم بیمارستان گلستان بود. همون شب خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. تا صبح دلشوره داشتم. تا اینکه آقا سعید و آقا هادی بدون علی آقا اومدن و هر چی پرسیدم حقیقتو نگفتن. با اصراردایی محمود راهی همدان شدیم. عصر بود که رسیدیم همدان. با وجود اینکه ۴ روز از آتیش سوزی پمپ بنزین می گذشت اما هنوز دود غلیظی تو آسمون بود. حدود ۴۰۰-۵۰۰ زخمی و ۵۰ شهید داده بودیم. اونجا تازه به من گفتن علی آقا مجروح شده. حرفشون رو باور نکردم و از اینکه با دروغ منو به همدان آورده بودن ناراحت بودم و می گفتم علی آقا شهید شده و بهم نمی گید.

✔تیر داخل باسن علی آقا گیر کرده بود و دکتر ها نتونسته بودن بیرونش بیارن. علی آقا با همون حالش هفته بعد به ملاقات دوستاش رفت. بعدش به  همدان اومد و چمدونا رو بستیم و رفتیم دزفول.

✔علی آقا همیشه مهمون دعوت می کرد و باهاشون بگو بخند داشت. و بهشون روحیه می داد. هوا کم کم داشت گرم می شد. دختر فاطمه و آقا هادی (زینب) اسهال استفراغ گرفته  بود و من هم مزاجم بهم ریخته بود و گرما زده شده بودیم. علی آقا که فهمید با اصرار ما را راهی همدان کرد. با مادرم پیش دکتر رفتیم. جواب آزمایش که آمد فهمیدم باردارم. زنگ زدم و خبر را به علی آقا دادم. خیلی خوشحال شد. اما من حالم روز به روز بدتر می شد.

✔روزی فامیلمان آقا وحید آمد خانه ما و با دلخوری گفت که امیر(محمد امیر/برادرشوهرم) شهید شده. حالم بهم خورد. رفتم خانه مادر شوهرم. او گریه می کرد و علی آقا آرامش می کرد. اما جلوی من شروع کرد به درددل کردن که نمی دانم چه مشکلی دارم که شهادت نصیبم نمی شود. امیر ۴ ماه بیشتر جبهه نرفت و شهید شد. اما من ۷ ساله که تو جبهه ام و شهید نمیشم. می گفتم راضی به رضای خدا باش و ناشکری نکن.

✔موقع تشییع امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند و بعد نوبت به علی رسید. همه ی حرف علی این بود که حرف امام را زمین نزنیم و جبهه ها را خال نگذاریم.

✔یه شب دیدم که علی آقا پاورچین پاورچین رفت سمت دستشویی ولی خیلی طول داد. آرام رفتم و دیدم در هال مشغول راز و نیاز است. در سجده بود و گریه می کرد. آرام صدایش زدم. تعجب کرد. بعد شروع کرد به درد دل کردن. دوباره گفتم راضی باش به رضای خدا. گفت اگه من شهید بشم تو راضی هستی؟! گفتم معلومه که بدون تو از غصه می میرم و عزیزترین منی؛ ولی بخاطر خدا تحمل می کنم. خوشحال شد و دست به دعا بلند کرد و با گریه از خدا شهادت خواست. همیشه سرخ می شد ولی گریه نمی کرد. اما اینبار داشت پیش من گریه می کرد. گفت: وقتی مصیب تازه شهید شده بود یه شب خوابش رو دیدم و بهش گفتم. منو تو همه راهکار ها رو با هم رفتیم. این راهکار آخری رو هم به من بگو. جوابمو نداد. دستشو محکم گرفتم و قسمش دادم و ازش پرسیدم. می دونستم اگه تو خواب این کارو بکنی هر چی بپرسی حتما جواب می ده. مصیب بهم گفت: راهش اشکه، اشک… . راهکار شهادت اشکه فرشته. اشک … .  بعد دوباره دعا کرد.

✔راهکار اشک هم به خصوصیاتش اضافه شد. شیطنت و بگو بخندش کم شده بود. کم خوراک و لاغر شده بود اما مهربون و دلسوز تر. شبهاش به دعا و نماز می گذشت. روز به روز  کم خواب تر می شد.

✔تو یکی از شبای محرم ازم خواست براش دعای شهادت کنم نه سلامتی. دلخور شدم اما می گفت اگه من راضی نباشم به هیچ جا نمی رسه.

✔عصر ۲۷ آبان بود. می خواست برای ۲ماه بره منطقه. قرار بود ساعت ۲/۵ شب بیدارش کنم. رفتم بالای سرش و زل زدم به صورتش. می خواستم همه جزئیاتشو حفظ بشم. برخلاف همیشه تو خواب عمیقی فرورفته بود. ساکشو بستم. حالم یه جوری بود. خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم. دلم می خواست زمان متوقف بشه. ساعت ۲/۱۵ دقیقه بیدارش کردم. خداحافظی کرد و رفت. گفته بود یه هفته ای برمی گرده ولی به مادر پدرش چیزی نگم. تو روزای آخر همش منتظر خبر یا اومدنش بودم. پدرم صبح جمعه گفت عمو اومده و مرا هم به نهار دعوت کرد. گفتم باشه ولی چون منتظر علی آقام بعد نهار زود بر می گردم خونه مون. رفتیم ولی عمو نبود. تعجب کردم. گفتم چی شده؟! مادرم گفت علی آقا کمی مجروح شده. گفتم دفعه اولش که نیست چرا اینطوری می کنید؟! گفت: آخه یه دستش قطع شده. گفتم مهم نیست. گفت آخه یه پاشم قطع شده. گفتم عیبی نداره فقط تروخدا بگین زنده است. طوری رفتار می کردند که گفتم چرا راستشو نمی گید . می دونم که شهید شده. مگه نه ؟! شروع کردم به درد و دل با علی که چرا بد قولی کردی و نیامدی؟!  رفتیم خونه مادر شوهرم . غوغا بود. من و منصوره خانوم و آقا ناصر سه تایی در بغل هم گریه می کردیم. 

✔از مادرم پرسیدم کجاست؟! گفت: نیاوردنش. گفتم: کجا شهید شده؟! گفت: مارووت عراق، روی مین. جمعه سیاه و طولانی ای بود…

✔یکشنبه ۸ آذر تشییع جنازه بود. دلم می خواست پرواز کنم و بروم پیش او. صدای علی آقا پخش میشد. قرار بود بعد برادرش من سخنرانی کنم. از او کمک خواستم که بتوانم خوب حرف بزنم.

✔از همه شرکت کنندگان تشکر کردم. از ویژگی ها و دغدغه هایش گفتم. اینکه یار یتیمان بود، شجاع بود، دغدغه اش خالی نگذاشتن سنگر دفاع از حق  و پیروزی اسلام بود. خواستار ادامه دادن راه شهدا بود.

✔دی ماه سال ۱۳۶۶ درد زایمان داشتم. این درد تا فردا شبش ادامه داشت تا اینکه بچه ام بدنیا اومد. اون موقع ها سنوگرافی رونقی نداشت.  اکثر افراد از رو حالتام می گفتن بچه ام دختره. ماه سوم بارداری ام برادر علی آقا شهید شد(امیر) بعد یه مدتم علی آقا شهید شد. خیلی دلتنگش بودم. بچه ام بدنیا اومد ؛ پسر بود.

✔دلم برای علی آقا تنگ شده بود. مادر گفت فردا چهلم علی آقاست. مبادا گریه کرده و دل چند منافق  که ممکن است در مراسم باشند را خوشحال کنیم و دشمن شاد شیم. گفت پسرت فرزند شهیده. یتیم نیست! تو ام همسر شهیدی نباید ضعف نشون بدی وگرنه حلالت نمی کنم. بعد موقع خواستگاری را بیادم آورد که گفته بودم می خوام همسرم اهل جبهه و جنگ باشه و به این افراد ادای دین کنم. می گفت الان وقت ادای دینه! گفتم می دونم ولی دلتنگم. گفت حالت که بهتر شد می ریم گلزار شهدا تا دلتنگیت رفع بشه!

✔به آقا ناصر گفتم علی همیشه می گفت اگه بچه دختر بود اسمش زینب و اگه پسر بود اسمش مصیب باشه. آقا ناصر گفت نه این مال وقتی بود که دوستش  آقا مصیب تازه شهید شده بود و امیر و علی آقا زنده بودن. چیزی نگفتم. رو به روی عکس مصیب مجیدی ایستاد و گفت: خدا رحمتت کنه. آی … آی …آی … تو گفتی بهش راهکار شهادت اشکه …اشک! منصوره خانوم گفت باید اسم علی زنده بمونه. یه نگاه به عکس پسراش کرد و گفت به یاد محمد امیر(امیر) و علی آقا اسمشو بذاریم محمد علی … خوبه؟! گفتم: خیلی خوبه مامان. بعد خیره شدم به عکس شهدایی که علی آقا به اتاقش زده بود … شهید حمید نظری، علی دانا میرزائی، حجت زمانی،محمد شهبازی و…

✔داشتم وسایلم را جمع می کردم که به خانه مادرم بروم که آقا ناصر فهمید و منصوره خانوم را خبر کرد. او هم زد زیر گریه که کجا می خوای بری و می گفتم مزاحم شما شدم می گفتند مزاحمت یعنی چی و خونه خودته و… خلاصه باعث شدند ماندنی شوم.

✔تقریبا محمد علی ۲ ماهه بود که منصوره خانم بخاطر عمل کلیه هایش به تهران رفت و من هم چمدانم را بستم و راهی خانه مادرم شدم. مادرم صبح و عصر در کارگاه خیاطی برای رزمنده ها لباس می دوخت؛ خواهر هایم نیز مدرسه می رفتند و من روزهای تنهاییم را می گذراندم. مادر برای اینکه از تنهایی بیرون بیایم گاهی خود را تعطیل می کرد و یا روضه می گرفت یا مرا به خرید می برد. گاهی هم پدر را خانه نشین می کرد که تنها نباشم.

✔مادر تشویقم کرد دوباره به هنرستان بروم و ادامه تحصیل دهم. بخاطر ازدواج و سفر دزفول امتحاناتم را قبول نشده بودم. برای سومین بار در سال تحصیلی ۶۷-۶۸  برای دوم دبیرستان ثبت نام کردم و بلاخره دیپلمم را گرفتم. بعد در آموزش پرورش شرکت کردم و به عنوان معلم ابتدایی مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن پذیرفته شدم.

✔پیوند منصوره خانوم موفق بود ولی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بود. به عیادتش رفته بودیم. حالش خیلی بد بود. دلتنگ پسرانش بود. ۸ سال ندیده بودشان.  کم کم منحنی های دستگاه صاف شد. احیای قلبی هم جواب نداد و از پیشمان رفت.

✔سال ۷۷ محمد علی یازده ساله بود. چند ماهی بود معده درد داشت. دکترای همدان تشخیص اثنا عشر داده بودند. چون علی آقا  ۴ آذر. شهید شده بود و ۸ آذر تشییع شده بود. از چهارم تا هشتم برایش مراسم می گرفتیم ولی آن سال در مراسم نبودم. بخاطر  محمد علی به تهران رفتم.

✔تب کرده بود. ۴۳ درجه . از علی آقا کمک خواستم. اشک می ریختم.
نمی دانم چه قدر گذشت که دیدم تبش پایین آمده و آرام خوابیده است. شروع کردم به نماز  و توسل. زیارت عاشورا خواندم. بعد هر نمازی ضجه می زدم و می گفتم. علی آقا زینب وار زندگی کردم. هر چه پشت سرمان گفتند چیزی نگفتم. تموم دلخوشیم پسرمه. اونو به تو می سپرم.

✔پیش بهترین پزشک گوارش رفتیم. مادرم نیز در خانه برای علی آقا سالگرد گرفته بود. دعای توسل شان از پشت موبایلی که از دوستم به امانت گرفته بودم می آمد. علی آقا را کنارم حس می کردم.
دکتر گفت خودم دوباره باید آندوسکوپی بگیرم. ۵۰ هزار تومن پول زیادی بود. پرداخت کردیم. پسرم را بردند. بعد مرا صدا زدند دوباره بالا آورده بود. لباسش را عوض کردم. گریه می کردم و زیر لب می گفتم: تو که دلت برای اسراء عراقی می سوخت برای پسرت نمی سوزه؟! پیش دکتر رفتیم. دکتر گفت پسرتون التهاب بسیار کم روده داره. با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. نباید تا چند ماه میوه خام بخوره؛ حبوبات، غذاهای آبکی،آش، آبگوشت،سبزی،ادویه ها،فلفل و نوشابه هم ممنوعه. یکم دارو هم نوشت برای دوره دو ماهه. گفتم یعنی زخمش اثنا عشر نیست؟! گفت: این پرونده اینو می گه ولی شما می گید من به چشمام اعتماد کنم یا این پرونده؟؟
گفتم یعنی دکترای همدان اشتباه کردن یا آزمایشا عوض شده؟!
گفت: نه! ولی آزمایشای جدید اون قبلیا رو تایید نمی کنه.
دیگه حرفی برای گفتن نبود.
مهم این بود که علی آقا حرفامو میشنید و مراقبم بود… .

پایان


free b2evolution skin
4
مهر

اشک ها می پرسند!

حسين (ع) چراغ هدايت و كشتي نجات است. پيامبر اكرم (ص)


دوستان عزیز کوثر بلاگی سلام عليكم


اين نورهدايت گاه و بيگاه با غبار شبهات پوشيده

و موجب غفلت ما از مسير هدايت مي شود.

براي آگاهي بيشتر از حقيقت قيام عاشورا

و پاسخ به پرسشهاي حواشي اين نهضت مقدس

كتاب ارزشمند” اشكها مي پرسند” به قلم حجت الاسلام و المسلمين آقاي هادي قطبي

با متني روان به چاپ رسيده است.


در اين اثر برخي از مهمترين پرسشهاي جوانان كه در ذيل آمده به خوبي پاسخ داده شده است.


1 – چرا امام حسن (ع) صلح ولي امام حسين (ع) مبارزه كرد؟


2- عوامل انحراف جامعه در زمان امام حسين (ع) چه بود؟


3- اگر دعوت مردم كوفه نبود آيا امام حسين (ع) قيام مي كرد؟


4- چرا مردم كوفه ثابت قدم نبودند؟


5- معناي برداشتن بيعت در شب عاشورا چه بود؟


اين اثر با بهره گيري از منابع تاريخي و با توجه به مسائل روز نگاشته شده

كه با طراحي زيبا توسط انتشارات (بهار دلها) به چاپ رسيده است.

همچنين جهت برگزاري مسابقا ت كتابخواني در پايان كتاب 20سوال چهار گزينه اي طراحي شده است.


جهت کسب اطلاعات بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید.

 

http://www.baharnashr.ir/index.aspx


http://blog-208.kowsarblog.ir


free b2evolution skin
1
خرداد

دعـــــــا کلید ظهــور!

 


سلام دوستان عزیزم…

پوزش می طلبم که نشد مطلب قبلی ام رو کامل کنم

حتما در اسرع وقت تکمیل می کنم پست قبلی ام رو…

خدمت همه شما دوستان عزیزم اعیاد شعبانیه رو تبریک عرض می کنم….

چند روز پیش کتابی به دستم رسید به نام” دعا کلید ظهور” از دکتر علی هراتیان.


مهدی ما در عصر خویش مظلوم است.

تا می توانید درباره او سخن بگویید و قلم فرسایی کنید.

بیش از آنچه نوشته و گفته شده

باید درباره اش نوشت و گفت! صحیفه مهدیه.59

بخشی از قسمت هایی رو که خوندم و یادداشت کردم رو اینجا می نویسم.

امیدوارم مثمر ثمر باشه برامون.

یکی از وظایف ما توبه و دعاست و شاید بد نباشد این گفته که :

…به مردم بگویید و به آنان دستور دهید توبه کنند

و برای تعجیل در ظهور حضرت عجل الله تعالی دعا کنند.

دعا برای ایشان مثل نماز میت نیست که واجب کفایی باشد

و با انجام دادن آن توسط عده ای از دیگران ساقط شود.

بلکه مثل نماز های پنجگانه است که بر هر فرد بالغ

واجب است برای ظهور حضرت دعا کند.مکیال المکارم.438


چند نکته مهم درباره دعا برای ظهور وجود دارد :


نکته اول : آثار دعا

باعث ازدیاد نور امام در قلب ، آمرزش گناهان، رنجش و وحشت شیطان ،

نزول نعمت،دفع بلا، زایل شدن غم ها، طول عمر و برکت در آن، وسعت رزق،

ورود به بهشت، ایمنی از عذاب جهنم، ناثل شدن به شفاعت اهل بیت،

محشور شدن در زمره ی امامان،امان از تشنگی روز قیامت،

ایمنی از سختی عذاب،ثواب هزار سال خدمت به خدا،

ثواب 9 هزار سال نماز و روزه و…

 

فریضه ی دعا در فرج امام

اثر قطعی دارد و ترک آن موجب تاخیر امر فرج است!

حتی ممکن است به خاطر دعا کردن  در امر فرج برخی از

نشانه های قطعی ظهور نیز محقق نشوند

و امر فرج ایشان زودتر به تحقق بپیوندد…

پس اثر دعا کردن خیلی زیاد است و بسیار سفارش شده است!


طبق تحقیقات دعا باعث آرام شدن تپش قلب و تنفس می گردد!

فشار خون را پایین می آورد و امواج مغزی

بدون استفاده دارویی و جراحی کند می شوند،

عوامل هورمونی استرس زا کم می شوند

و اثر وضعی نیز دارد! و دعای یک نفر در

عالم خارج تاثیر گذار است!!چه برسد به مجموعه ای از

افراد که قادر خواهند بود در طبیعت و پیرامونش

اثر بگذارند و بستر تحقق خواسته خود را مهیا کنند!


دعا برای ایشان عملی کاملا وجدانی است.

عدالت طلبی ، ظلم ستیزی، روحیه نوع دوستی

باعث می شوند کهیک مسلمان برای رهایی

بشریت از ظلم ستمگران لحظه شماری کند

و با دعا برای ظهور امام و تسریع این امر تلاش کند!


نکته دوم : باور های غلط


با گفتن اینکه “هر وقت خدا بخواهد آقا می آید”

 تلویحا نقش دعا را کم رنگ می کنیم.

این درست است که امر فرج به دست خداست

ولی خداوند حال قومی را تغییر نمی دهد

مگر آن قوم خود خواهان تغییر باشند.


با گفتن ما آلوده ایم، لیاقت نداریم، لقمه هایمان اشکال دارد…

فقط از امام دورتر می شویم. و این از ترفند های شیطان است.

ولی اثر دعا این است که

ما را به امام نزدیک می سازد.

امام فقط امام نیکوکاران نیست.بلکه دستگیر گنهکاران نیز می باشد

و چون خورشید برهمه می تابد و متعلق به بشریت است.

 

با گفتن” امام زمان به این زودی ها نمی آید”کار را خراب نکنیم!

در روایات متعددی آمده که صبح و شام منتظر فرج ایشان باشیم

و تاکید دارد ظهور ایشان ناگهانی

و زمانی که مردم گمان نمی برند خواهد بود!


دنبال فتوا نباشیم!


برخی برای دانستن امری دنبال فتوا هستند

ولی برای اصول دین تقلید جایز نیست و

هر کسی باید به وظیفه خود عمل کند.

دعا برای فرج واجب است! همچون نماز های 5 گانه!

 

نباید دعا برای فرج آقا را امری کلیشه ای حتی

آن را هم رتبه با دعا های دیگر دانست!

نباید فقط در انتهای مجالس و پس از دعاهایی برای بانی مجلس،

بیماران و ملمسین به دعا برای فرج آقا دعا نمود.

بلکه باید در صدر حاجات ذکر شود.

چون شامل همه ی دعاهای دیگر نیز می شود.

وفرج ایشان حلال همه مشکلات است!


اگر بگوییم ” تا ما دُرست نشویم آقا نمی آید”

و این موجب ناامیدی گردد

واگر منظور این باشد که تا وقتی

به همین منوال زندگی می کنیم ایشان نمی آید

درست نیست! اما اگر باعث اصلاح خود و جامعه شویم

و به امر ظهور کمک کنیم مطلب درستی است!


برخی با توجه به تسلیحات ابر قدرت ها که می تواند

همه کره زمین را تخریب کند می گویند:

امام چگونه می تواند بر شرایط امروز جهان پیروز گردد!!

اما باید بدانیم که امام قدرة الله است و

امدادهای غیبی نیز به کمکشان می آید.

ایشان المنصوربرّعب است و

هیبتشان رعب و ترس در دل کفار و منافقین خواهد انداخت…

و وعده ی قطعی الهی به پیروزی ایشان و اسلام راستین تعلق دارد!

ألا انه لاغالبُ له و لا منصور علیه…


باید بدانیم امام نیازمند پول و دعای ما نیست

و این ماییم که به او نیازمندیم!

و این امر دعا کردن توفیقی است که نصیب حال ما می شود…


هر کسی امروزه برای تعجیل در امر فرج امام زمان عجل الله قدم بردارد

در راه تحقق این هدف بزرگ که همانا

تعجیل امام زمان عجل الله است گام برمی دارد

در ثواب هر فضیلت و هر حقی که بعد ظهورشان اقامه شود ،

هر فسادی که برچیده شود، هر معصیتی که ترک گردد

وهر حکمی از احکام اسلامی که اجرایی شود شریک خواهد بود.


تصور کنید حتی اگر 5 دقیقه امر ظهورشان به واسطه ی

دعای ما زودتر انجام شود چه قدر از جنایت و ظلم و معصیت

در کل جهان جلو گیری خواهد شد!


و من الله توفیق!




free b2evolution skin