کتابخوانی در عید نوروز(خلاصه ای از کتاب گلستان یازدهم)
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام دوستان گرامی و همراه
سال نوتون مبارک باشه. فرارسیدن ماه صفر و میلاد امام جواد علیه السلام بر شما مبارک بوده باشه ان شاءالله الرحمن الرحیم.
پیشاپیش فرارسیدن میلاد امیر المؤمنین امام علی علیه السلام رو خدمتتون تبریک عرض می کنم.
ایام اعتکاف مارو از دعای خوبتون بی نصیب نذارید. دلتون آروم. لبتون خندون. سالتون پر از برکت و رزق و روزی و سلامتی و عشق ان شاءالله.
دعوتتون می کنم به چالش کتابخونی در نوروز!
شاید خیلیا نتونن کتاب بخرن یا فرصت و حوصله اش رو نداشته باشن اما شما با خوندن یه کتاب و گفتن یا نوشتن خلاصه ای از اون می تونین در نشر فرهنگ کتابخونی سهم خوبی رو ایفا کنید! ( توسط انتشار تو گروه هاتون، جمع های خودمونی تون، یا همین وبلاگ نویسی و …)
کتاب گلستان یازدهم روایت و خاطرات زهراپناهی روا (فرشته)، همسر شهید علی چیت سازیان با نگارش بهناز ضرابی زاده در سال ۱۳۹۴ می باشد.
راجع به نویسنده باید بگویم که وی تصمیم به نوشتن خاطرات شهیدی داشته اما در انتخاب شهید مستأصل مانده بود تا اینکه با شهدا قرار می گذارد هر کسی که قرار است از او بنویسد خودش جلو بیاید. چند روز بعد دوستش پیشنهاد به سرانجام رساندن کاری نیمه کاره را می دهد و اونیز می پذیرد. نگارنده حین رفت و آمد با همسر شهید، می فهمد آپارتمانی که شهید علی چیت سازیان آنجا می زیسته همان آپارتمان رو به روی اتاق اوست. برای همین میز کارش را نزدیک پنجره اتاق می آورد تا بتواند در حین نوشتن خاطرات آنها را با جان و دل حس کند!
?خلاصه کتاب به روایت همسر شهید و نگارش نویسنده بدین شرح است:
✔حدود سی سال پیش علی چیت سازیان با پدرش ناصر و مادرش منصوره خانم و برادرانش صادق و امیر و خواهر یکی یه دانه اش مریم در آپارتمانی زندگی می کردند.
✔همیشه داخل سرویس مدرسه دختر زیبایی به نام مریم را می دیدم که مثل من سال دومی بود ولی هم کلاسی نبودیم. آن روز هم او را دیدم . من رو به روی بیمارستان امام خمینی پیاده شدم و وارد کوچه مان شدم. داخل حیاطمان خانم ها مشغول تدارکاتی برای جبهه بودند. خانم حمیدزاده که مرا دید در گوش یک نفر دیگر چیزی گفت. من خجالت کشیدم و به آشپز خانه رفتم. خانم حمید زاده به آشپزخانه آمد و در گوش مادر چیزی گفت. مادر به من گفت برای دوست خانم حمید زاده چای ببرم. به اتاقم رفتم و در تقویم علامت زدم و نوشتم: «خواستگاری» فردایش مادر قضیه را به من گفت اما من گفتم می خواهم درس بخوانم. مادر گفت آنها با درس خواندنت مشکلی ندارند. مادر گفت پسرش پاسدار است. می دانست یکی از ملاک های ازدواجم همین است. خودش راضی بود. می گفت پسرش از اول جنگ در جبهه است. می خواست ملاک های ازدواجم را به من یادآوری کند.
✔پدر اجازه داده بود با او حرف بزنم. علی آقا سرش پایین بود. نامش را گفت. بعد گفت: بسیجی ام،پیرو خط امامم،فاصله ام با مرگ یه ثانیه است،دعاکنید شهادت نصیبم بشه، خیلی وقتا به همدان نمیام، به خاطر جنگ تا دوم دبیرستان بیشتر نخوندم و رشته ام برقه، از مال دنیا نه پول دارم نه خونه و نه ماشین و نه هیچی. ما بین حرفاش دوباری ساکت شد چیزی بگم ولی چیزی نگفتم و خودش دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: شکر خدا تنم سالمه، ورزشکار و رزمی کارم، هر چند اگه شما راضی نباشید همه چیز تغییر می کنه! با تعجب گفتم : نه، من معیارم اینه که همسرم اهل جنگ و … باشه لبخند زد. هدفم را از ازدواج پرسید. گفتم: می خوام به انقلاب کمک کنم. شاید اگه همسرم رزمنده باشه بتونه بهم کمک کنه. پرسیدم هدف شما از ازدواج چیه؟! گفت: کامل کردن دینم، سنت پیامبر و اینکه می خوام شرایط کسایی که متأهل هستن و به جبهه میان رو درک کنم.
✔بابا با اشاره از من جواب می خواست. گفتم هر چه شما بگویید. مهریه ام شد ۱۴ سکه.
✔دایی محمودم جبهه می رفت. وقتی خبر راشنید گفت علی آقا فرمانده ماست. سر نترسی دارد. اما علی آقا موقع خواستگاری به ما نگفته بود فرمانده است. آدم متواضعی بود. یک روز آنها به خانه ما آمدند و من با کمال تعجب دیدم آن دختری که تو اتوبوس میدیدم و دوست داشتم با او دوست شوم همان مریم ، خواهر علی آقاست. او هم از دیدن من تعجب کرد. علی آقا هم از دیدن دایی محمود تعجب کرد.
✔چون خیلی از خانواده های شهدا داغدار بودن خانه ما هیچ وقت رنگ سفره هفت سین به خودش ندید. هفت فروردین یال۱۳۶۵ روز عقد ما بود. چند روز قبلش معاون علی آقا(مصیب مجیدی) شهید شده بود وحال علی آقا خوب نبود و حوصله خرید وسایل عقد نداشت. من هم موقع خرید رعایت جیبش را می کردم و وسایل ارزان بر می داشتم. روز عقدم همسایه روبه رویی مان دو تا شهید داده بود. مادرم یک پایش آنجا بود یک پایش خانه خودمان. لباسم به احترام علی آقا سفیدو سیاه بود. عموباقر تصنیف می خوند. دایی احمد وکیل من در مجلس آقایون شده بود و «بله»را گفته بود و آیت الله نجفی خطبه را جاری کردند. بعد داماد بهمراه دایی محمود و بابام به مجلس زنانه آمدند. دفتر عقد را امضا کردم.
✔اولین سفرمان به قم بود. بعد آن علی آقا مأموریت داشت. آدرس داد و برای هم نامه می نوشتیم.
✔شنیده بودم او زندانیان جرم بالا و اعدامی ها را می برد جبهه و آن قدر رویشان کار می کند تا آدم دیگری شوند. علی آقا می گفت اخلاق در جامعه حرف اول را می زند. اگر اخلاق یک جامعه اسلامی و درست باشد کشور مدینه فاضله می شود. باید در قلب مردم جامغه وارد شویم. علی آقا خیلی روی ناموس حساس و متعصب بود.
✔موقع عروسی چون فامیلای علی آقا فوت کرده بودند عروسی ساده ای به صرف میوه و شیرینی گرفتیم. بعد هم در منزل یکی از دوستان علی آقا که به مشهد رفته بودن مستقر شدیم.
✔دوستانش از او خیلی تعریف می کردند. از مهربانی اش، دل سوزی ااش، شجاعتش و… من دختری ۱۸ ساله و احساساتی بودم. موقعی که مجروح شده بود سعی می کردم محکم باشم با وجود اینکه دو هفته بیشتر از زندگی مشترکمون نمی گذشت. سیزده روز بعد مجروحیتش با دو عصا زیر پا مرخص شد و به خانه آمد.
✔شانزده روز بعد به محض اینکه یکی از عصاهاشو کنار گذاشت راهی منطقه شد. من هم راهی خانه مادرم شدم. بعد از ۲ ماه و ۱۸ روز علی آقا برگشت. خیلی خوشحال بود. می خواست به دیدار امام بره. دو روز رفت و اومد. یه پارچه تبرک کرده بود و اونو قیچی کردیم. یه تسبیح از تربت امام حسین داشت. هر یه دونه تسبیح رو داخل یه تیکه پارچه تبرکی گذاشتیم و سرش رو بستیم و بین بقیه تقسیم کرد. اول هم سهم ما رو داد.
✔ اومد گفت می خواد بره دزفول و ازم پرسید باهاش می رم ؟! منم خوشحال شدم و قبول کردم. هم نگران بود هم خوشحال. چون دزفول شرایط خطرناکی داشت. قرار بود با آقا هادی و فاطمه خانوم و دخترشون زینب هم خونه بشیم. رسیدیم به خونه ای که اطراف دزفول برامون درنظر گرفته بود. صبح فرداش مشغول خونه تکونی بودیم که معاون علی آقا(سعید صداقتی) ازمون خواست باهاش بریم اهواز. گفتم شاید علی آقا و آقا هادی برگردن و نگرانمون بشن. گفت شما رو که برسونم خودم می رم بهشون خبر می دم. موندنتون اینجا صلاح نیست. از شانس بدمون همون موقع ضد هوایی زدن و سعید آقا اصرار کرد که زودتر آماده شیم. مام وسایلمونو جمع کردیم. هر چند از ته دلم راضی به رفتن نبودم. فردا صبح علی آقا و آقاهادی پیدامون کرده بودن و اومده بودن سراغمون. گویا آقا سعید اونا رو ندیده بوده و بهشون اطلاع نداده بوده که ما اهوازیم. علی آقا هر وقت دلخور بود سکوت می کرد. اما آقا هادی گویا به خانومش همه ماجرا رو گفته بود. اینکه اون شب چه قد نگرانمون شده بودن و بعد از طریق همسایه ها فهمیدن ما اینجاییم.
✔یه شب بمباران شده بود. هدفشونم بیمارستان گلستان بود. همون شب خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. تا صبح دلشوره داشتم. تا اینکه آقا سعید و آقا هادی بدون علی آقا اومدن و هر چی پرسیدم حقیقتو نگفتن. با اصراردایی محمود راهی همدان شدیم. عصر بود که رسیدیم همدان. با وجود اینکه ۴ روز از آتیش سوزی پمپ بنزین می گذشت اما هنوز دود غلیظی تو آسمون بود. حدود ۴۰۰-۵۰۰ زخمی و ۵۰ شهید داده بودیم. اونجا تازه به من گفتن علی آقا مجروح شده. حرفشون رو باور نکردم و از اینکه با دروغ منو به همدان آورده بودن ناراحت بودم و می گفتم علی آقا شهید شده و بهم نمی گید.
✔تیر داخل باسن علی آقا گیر کرده بود و دکتر ها نتونسته بودن بیرونش بیارن. علی آقا با همون حالش هفته بعد به ملاقات دوستاش رفت. بعدش به همدان اومد و چمدونا رو بستیم و رفتیم دزفول.
✔علی آقا همیشه مهمون دعوت می کرد و باهاشون بگو بخند داشت. و بهشون روحیه می داد. هوا کم کم داشت گرم می شد. دختر فاطمه و آقا هادی (زینب) اسهال استفراغ گرفته بود و من هم مزاجم بهم ریخته بود و گرما زده شده بودیم. علی آقا که فهمید با اصرار ما را راهی همدان کرد. با مادرم پیش دکتر رفتیم. جواب آزمایش که آمد فهمیدم باردارم. زنگ زدم و خبر را به علی آقا دادم. خیلی خوشحال شد. اما من حالم روز به روز بدتر می شد.
✔روزی فامیلمان آقا وحید آمد خانه ما و با دلخوری گفت که امیر(محمد امیر/برادرشوهرم) شهید شده. حالم بهم خورد. رفتم خانه مادر شوهرم. او گریه می کرد و علی آقا آرامش می کرد. اما جلوی من شروع کرد به درددل کردن که نمی دانم چه مشکلی دارم که شهادت نصیبم نمی شود. امیر ۴ ماه بیشتر جبهه نرفت و شهید شد. اما من ۷ ساله که تو جبهه ام و شهید نمیشم. می گفتم راضی به رضای خدا باش و ناشکری نکن.
✔موقع تشییع امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند و بعد نوبت به علی رسید. همه ی حرف علی این بود که حرف امام را زمین نزنیم و جبهه ها را خال نگذاریم.
✔یه شب دیدم که علی آقا پاورچین پاورچین رفت سمت دستشویی ولی خیلی طول داد. آرام رفتم و دیدم در هال مشغول راز و نیاز است. در سجده بود و گریه می کرد. آرام صدایش زدم. تعجب کرد. بعد شروع کرد به درد دل کردن. دوباره گفتم راضی باش به رضای خدا. گفت اگه من شهید بشم تو راضی هستی؟! گفتم معلومه که بدون تو از غصه می میرم و عزیزترین منی؛ ولی بخاطر خدا تحمل می کنم. خوشحال شد و دست به دعا بلند کرد و با گریه از خدا شهادت خواست. همیشه سرخ می شد ولی گریه نمی کرد. اما اینبار داشت پیش من گریه می کرد. گفت: وقتی مصیب تازه شهید شده بود یه شب خوابش رو دیدم و بهش گفتم. منو تو همه راهکار ها رو با هم رفتیم. این راهکار آخری رو هم به من بگو. جوابمو نداد. دستشو محکم گرفتم و قسمش دادم و ازش پرسیدم. می دونستم اگه تو خواب این کارو بکنی هر چی بپرسی حتما جواب می ده. مصیب بهم گفت: راهش اشکه، اشک… . راهکار شهادت اشکه فرشته. اشک … . بعد دوباره دعا کرد.
✔راهکار اشک هم به خصوصیاتش اضافه شد. شیطنت و بگو بخندش کم شده بود. کم خوراک و لاغر شده بود اما مهربون و دلسوز تر. شبهاش به دعا و نماز می گذشت. روز به روز کم خواب تر می شد.
✔تو یکی از شبای محرم ازم خواست براش دعای شهادت کنم نه سلامتی. دلخور شدم اما می گفت اگه من راضی نباشم به هیچ جا نمی رسه.
✔عصر ۲۷ آبان بود. می خواست برای ۲ماه بره منطقه. قرار بود ساعت ۲/۵ شب بیدارش کنم. رفتم بالای سرش و زل زدم به صورتش. می خواستم همه جزئیاتشو حفظ بشم. برخلاف همیشه تو خواب عمیقی فرورفته بود. ساکشو بستم. حالم یه جوری بود. خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم. دلم می خواست زمان متوقف بشه. ساعت ۲/۱۵ دقیقه بیدارش کردم. خداحافظی کرد و رفت. گفته بود یه هفته ای برمی گرده ولی به مادر پدرش چیزی نگم. تو روزای آخر همش منتظر خبر یا اومدنش بودم. پدرم صبح جمعه گفت عمو اومده و مرا هم به نهار دعوت کرد. گفتم باشه ولی چون منتظر علی آقام بعد نهار زود بر می گردم خونه مون. رفتیم ولی عمو نبود. تعجب کردم. گفتم چی شده؟! مادرم گفت علی آقا کمی مجروح شده. گفتم دفعه اولش که نیست چرا اینطوری می کنید؟! گفت: آخه یه دستش قطع شده. گفتم مهم نیست. گفت آخه یه پاشم قطع شده. گفتم عیبی نداره فقط تروخدا بگین زنده است. طوری رفتار می کردند که گفتم چرا راستشو نمی گید . می دونم که شهید شده. مگه نه ؟! شروع کردم به درد و دل با علی که چرا بد قولی کردی و نیامدی؟! رفتیم خونه مادر شوهرم . غوغا بود. من و منصوره خانوم و آقا ناصر سه تایی در بغل هم گریه می کردیم.
✔از مادرم پرسیدم کجاست؟! گفت: نیاوردنش. گفتم: کجا شهید شده؟! گفت: مارووت عراق، روی مین. جمعه سیاه و طولانی ای بود…
✔یکشنبه ۸ آذر تشییع جنازه بود. دلم می خواست پرواز کنم و بروم پیش او. صدای علی آقا پخش میشد. قرار بود بعد برادرش من سخنرانی کنم. از او کمک خواستم که بتوانم خوب حرف بزنم.
✔از همه شرکت کنندگان تشکر کردم. از ویژگی ها و دغدغه هایش گفتم. اینکه یار یتیمان بود، شجاع بود، دغدغه اش خالی نگذاشتن سنگر دفاع از حق و پیروزی اسلام بود. خواستار ادامه دادن راه شهدا بود.
✔دی ماه سال ۱۳۶۶ درد زایمان داشتم. این درد تا فردا شبش ادامه داشت تا اینکه بچه ام بدنیا اومد. اون موقع ها سنوگرافی رونقی نداشت. اکثر افراد از رو حالتام می گفتن بچه ام دختره. ماه سوم بارداری ام برادر علی آقا شهید شد(امیر) بعد یه مدتم علی آقا شهید شد. خیلی دلتنگش بودم. بچه ام بدنیا اومد ؛ پسر بود.
✔دلم برای علی آقا تنگ شده بود. مادر گفت فردا چهلم علی آقاست. مبادا گریه کرده و دل چند منافق که ممکن است در مراسم باشند را خوشحال کنیم و دشمن شاد شیم. گفت پسرت فرزند شهیده. یتیم نیست! تو ام همسر شهیدی نباید ضعف نشون بدی وگرنه حلالت نمی کنم. بعد موقع خواستگاری را بیادم آورد که گفته بودم می خوام همسرم اهل جبهه و جنگ باشه و به این افراد ادای دین کنم. می گفت الان وقت ادای دینه! گفتم می دونم ولی دلتنگم. گفت حالت که بهتر شد می ریم گلزار شهدا تا دلتنگیت رفع بشه!
✔به آقا ناصر گفتم علی همیشه می گفت اگه بچه دختر بود اسمش زینب و اگه پسر بود اسمش مصیب باشه. آقا ناصر گفت نه این مال وقتی بود که دوستش آقا مصیب تازه شهید شده بود و امیر و علی آقا زنده بودن. چیزی نگفتم. رو به روی عکس مصیب مجیدی ایستاد و گفت: خدا رحمتت کنه. آی … آی …آی … تو گفتی بهش راهکار شهادت اشکه …اشک! منصوره خانوم گفت باید اسم علی زنده بمونه. یه نگاه به عکس پسراش کرد و گفت به یاد محمد امیر(امیر) و علی آقا اسمشو بذاریم محمد علی … خوبه؟! گفتم: خیلی خوبه مامان. بعد خیره شدم به عکس شهدایی که علی آقا به اتاقش زده بود … شهید حمید نظری، علی دانا میرزائی، حجت زمانی،محمد شهبازی و…
✔داشتم وسایلم را جمع می کردم که به خانه مادرم بروم که آقا ناصر فهمید و منصوره خانوم را خبر کرد. او هم زد زیر گریه که کجا می خوای بری و می گفتم مزاحم شما شدم می گفتند مزاحمت یعنی چی و خونه خودته و… خلاصه باعث شدند ماندنی شوم.
✔تقریبا محمد علی ۲ ماهه بود که منصوره خانم بخاطر عمل کلیه هایش به تهران رفت و من هم چمدانم را بستم و راهی خانه مادرم شدم. مادرم صبح و عصر در کارگاه خیاطی برای رزمنده ها لباس می دوخت؛ خواهر هایم نیز مدرسه می رفتند و من روزهای تنهاییم را می گذراندم. مادر برای اینکه از تنهایی بیرون بیایم گاهی خود را تعطیل می کرد و یا روضه می گرفت یا مرا به خرید می برد. گاهی هم پدر را خانه نشین می کرد که تنها نباشم.
✔مادر تشویقم کرد دوباره به هنرستان بروم و ادامه تحصیل دهم. بخاطر ازدواج و سفر دزفول امتحاناتم را قبول نشده بودم. برای سومین بار در سال تحصیلی ۶۷-۶۸ برای دوم دبیرستان ثبت نام کردم و بلاخره دیپلمم را گرفتم. بعد در آموزش پرورش شرکت کردم و به عنوان معلم ابتدایی مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن پذیرفته شدم.
✔پیوند منصوره خانوم موفق بود ولی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بود. به عیادتش رفته بودیم. حالش خیلی بد بود. دلتنگ پسرانش بود. ۸ سال ندیده بودشان. کم کم منحنی های دستگاه صاف شد. احیای قلبی هم جواب نداد و از پیشمان رفت.
✔سال ۷۷ محمد علی یازده ساله بود. چند ماهی بود معده درد داشت. دکترای همدان تشخیص اثنا عشر داده بودند. چون علی آقا ۴ آذر. شهید شده بود و ۸ آذر تشییع شده بود. از چهارم تا هشتم برایش مراسم می گرفتیم ولی آن سال در مراسم نبودم. بخاطر محمد علی به تهران رفتم.
✔تب کرده بود. ۴۳ درجه . از علی آقا کمک خواستم. اشک می ریختم.
نمی دانم چه قدر گذشت که دیدم تبش پایین آمده و آرام خوابیده است. شروع کردم به نماز و توسل. زیارت عاشورا خواندم. بعد هر نمازی ضجه می زدم و می گفتم. علی آقا زینب وار زندگی کردم. هر چه پشت سرمان گفتند چیزی نگفتم. تموم دلخوشیم پسرمه. اونو به تو می سپرم.
✔پیش بهترین پزشک گوارش رفتیم. مادرم نیز در خانه برای علی آقا سالگرد گرفته بود. دعای توسل شان از پشت موبایلی که از دوستم به امانت گرفته بودم می آمد. علی آقا را کنارم حس می کردم.
دکتر گفت خودم دوباره باید آندوسکوپی بگیرم. ۵۰ هزار تومن پول زیادی بود. پرداخت کردیم. پسرم را بردند. بعد مرا صدا زدند دوباره بالا آورده بود. لباسش را عوض کردم. گریه می کردم و زیر لب می گفتم: تو که دلت برای اسراء عراقی می سوخت برای پسرت نمی سوزه؟! پیش دکتر رفتیم. دکتر گفت پسرتون التهاب بسیار کم روده داره. با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. نباید تا چند ماه میوه خام بخوره؛ حبوبات، غذاهای آبکی،آش، آبگوشت،سبزی،ادویه ها،فلفل و نوشابه هم ممنوعه. یکم دارو هم نوشت برای دوره دو ماهه. گفتم یعنی زخمش اثنا عشر نیست؟! گفت: این پرونده اینو می گه ولی شما می گید من به چشمام اعتماد کنم یا این پرونده؟؟
گفتم یعنی دکترای همدان اشتباه کردن یا آزمایشا عوض شده؟!
گفت: نه! ولی آزمایشای جدید اون قبلیا رو تایید نمی کنه.
دیگه حرفی برای گفتن نبود.
مهم این بود که علی آقا حرفامو میشنید و مراقبم بود… .
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب