5
خرداد

تکنیک حس مکان

سلام. یکی دیگر از تکنیک های نوشتن، تکنیک حس مکان است!

مثلا:

حس=بابام مُرد( دور از جونش)

مکان= شهر بازی

 

باید این دو تا رو باهم ترکیب کنیم!

 

تمرینی که استاد ازمون خواستن حس مکان در زندان ابوغریب بود و یک فردی که قرار است فردا اعدام شود!

 مکان: زندان ابوغریب

حس: فردا اعدام می شوم!

تمرین من??

هوالشاهد

الهام آقاجانی
تکلیف: زندانی و اعدام شدن «محمد»

سکوت می کنم.
سرزمینم…
دلتنگی…
مادرم…
پدر…
راضیه…
همگی خاطراتم…
اینجا زندان ابوغریب است
بند شماره ۱
دیروز بود که به این بند منتقل شدم.
چیزی جز سیاهی نمی دیدم. هنوز هم نمی بینم…
صدایی نمی آید. به جز صدای ظریف زنی. مبهم و درد آور…
عراقی است؟!
از تصور اینکه چگونه و با چه زجرش می دهند سرم را محکم با دو دست می گیرم.
(کابل برق
تحقیر
تجاوز
شلاق…)
اما دست ها ناتوان تر از آنی هستند که ستون شوند برای این همه درد‌…
صدایی نمی آید…
به زور هم که شده بلند می شوم… کنار در آهنین می ایستم. گوشهایم را که به لطف شکنجه هایشان هنوز اندکی می شنوند تیز می کنم. گویا کر شده ام…
نمی دانم خورشید در بلندای آسمان است یا غروب کرده. زمستان است یا برگ ریزان پاییز…
یاد حرف عبدالله می افتم.
به گمانم قرار است آزاد شوی محمد !

در دل می گویم: منظورش از آزادی چه بود؟!
مگر از دست این گرگ صفت ها می توان جان سالم بدر برد؟! کارم تمام است!

آن نظامی آمریکایی(چارلز)هم همین حرف را می زد!
همراه با خنده کریهی گفت:می خواهم آزادت کنم.
به جُرمم فکر می کنم. دزدی!
چارلز همان طور که با سگ هارش بازی می کرد با تحکم گفت: جرم بزرگی کرده ای.. حُکمت اعدام است! بعد هم قلاده سگش را رها کرد و او رابه جانم انداخت. خودش هم باکابل کلفتی به تن لخت وعورم تازیانه می زد. آن شب تمام تنم گز گز می کرد.

با یاد آوری آن روز حالت تهوع گرفتم. سرم سنگین شد. هوا سوز عجیبی داشت. چیزی برای پوشاندن خود از سرما نداشتم. خواب به چشمم نمی آمد.

فردا آخرین روزی است که زنده ام. کاش هر چه سریع تر صبح شود. دوباره یاد گذشته می کنم. اینبار نه خاطرات وحشیانه زندان… یاد مادرم می افتم‌. آغوش گرمش… دست های پر مهرش را کم دارم.
دیگر هرگز نمی توانم او را ببینم.
زیر لب زمزمه می کنم
مادر..مادر…
قطره های داغ از روی گونه های سردم می غلطند و گلویم را تسلی می دهند.
بغضی آتشین در حنجره ام شعله می کشد.
مرد نظامی متجاوز (چارلز) را برای هزارمین بار در ذهنم می کُشم. هم او را هم سگ هارش را…

دلم آغوش عبدالله را می خواهد…عبدالله بوی پدرم را می داد. صدایش هم…

صدای زنجیر می آید. انگار کسی دارد زنجیر ها را از پاهایم باز می کند.
صدای غل و زنجیر در اتاق است…
مرا بلند می کنند و به بیرون می کشند. راهرو را با هزاران زور و تقلا طی می کنم. درد امانم را بریده.
نفس نفس می زنم تا یک قدم هم شده به آزادی که عبدالله می گفت نزدیک تر شوم.
چشم هایم جایی را نمی بینند…دست هایم در هم گره خورده اند. به سختی مسیر را قدم می زنم. صدای سگ آن نظامی (چارلز) می آید. یاد آن روز می افتم. پاهای ناتوانم از استرس قفل می شوند. دیگر توان راه رفتن ندارم. با زور و لگد سربازی نقش زمین می شوم. نظامیان آمریکایی با هم مشغول حرف زدنند اما من چیزی نمی فهمم. صدای خنده های سرسام آورشان خونم را به جوش می آورد…گُر می گیرم.
یکی از آنها در راهرو را باز می کند. باد به تنم شلاق می زند. استخوان هایم به ارتعاش می افتند. از بوی نامطبوع هوای راهرو روده هایم در هم پیچ می خورند. به زور لگد و شلاق بلند می شوم. چند قدمی را تلو تلو می خورم. دست هایم از سرما کرخت شده اند و پاهایم توان حرکت ندارند. در دلم خدا را صدا می زنم و می خواهم که مرا از این وحشت رها کند. صدای چند پرنده به وضوح از آسمان به گوش می رسد. در دل به حالشان غبطه می خورم. انگار به مقصد می رسیم. نگهم می دارند. یک آن تمام تنم مور مور می شود و راه نفسم تنگ… تنگ و تنگ تر…
مگسی دور سرم وز وز می کند. انگار می خواهد به من چیزی بفهماند اما نمی تواند. خون دماغم بند آمده. صورتم عرق کرده. از ترس است یا بخاطر آن کیسه سیاهی است که رویم انداخته اند؟! نمی دانم…
به کمک یکی از آنها پاهایم را بر چیز بلندی. می گذارم. چیزی به ارتفاع نیم متر… به نظر می رسد پله باشد. سکوت تلخی حاکم شده‌. دوباره ترس به سراغم می آید. شروع به خواندن می کنم.
الله اکبر،الله اکبر…اشهد ان لااله الا الله…انگار مادرم را می بینم…وپدرم را…خندان اند…راضیه هم هست…دستم را بلند می کنم. به ناچار آن یکی هم بلند می شود. سرباز می ترسد. دستم را می گیرد و به پایین می کشد. طناب دار را حس می کنم. شبیه گردن بندی دور گردنم را احاطه می کند…
اشهد ان محمدا رسول الله…
به آنی نکشیده زیر پاهایم خالی می شود…
راه نفسم تنگ و تنگ تر می شود. اما دستانم بسته اند. زور می زنم تا آنها را باز کنم…نمی توانم… دارم می میرم… نمی توانم…نمی..می خواهم به هر جان کندنی که شده نفس را به ریه هایم برسانم. اما با هر تقلای من راه نفسم تنگ تر می شود…رنگ چهره ام رو به کبودی می زند…
دیگر تقلا نمی کنم..
چارلز راست می گفت: آزاد شدم…
او را می بینم…
با کفش ها و کلاهی نظامی…تفنگی به کمر بسته…عینک دودی…و سیگاری بر لب…قلاده سگ در دستش است و به نعش بی جانم که در هوا تاب می خورد خیره شده… سربازان و نظامیان آمریکایی دیگر نیز تفنگ در دست با گارد نظامی ایستاده اند…گویا به نعش بی جانم احترام می گذارند…و رد خونی که از پاهای زخم خورده ام به روی زمین کشیده شده…خونی که محال است به این زودی ها پاک شود…

ساعت ۲:۴۸ بامداد/ پنج شنبه
مورخه:۱۳۹۷/۰۲/۱۳
مکان: اتاق .رو به روی کتابخونه


free b2evolution skin
5
خرداد

تمرین تکمیل متن(تکنیک نویسندگی)

سلام. متن زیر را استاد دادند تا تکمیلش کنیم. اصولا وقتی حس نوشتن نداریم، یک متن را برداریم، حالا یا تا نصفه بخوانیمش یا کامل… بعد آن را با کلمات و جملات خودمان ادامه بدهیم!

«کسی در من مویه می کند،ضجه می زند،درد می کشد،کسی در من مویه می کند،صدایش از ته چاهی بی انتها بیرون می خزد،ودر اعماق جانم می پیچد ودر امواج قیرگون آب ته چاه تنیده می شود، وبالا می اید، می درد،وبالا می اید،می خراشد و بالا می خزد.
ودر من چاهی است به عمق شبهای زمستان وحنجره ای در ته آن همه ی ناله های دنیا را زخمه می زند.درد می کشد، ضجه می زند…»

 

متنی که بنده در ادامه نوشتم ???

بنام آفریننده زیبایی ها
الهام آقاجانی
تکمیل متن نوشته…

«…در من چاهی است به عمق شب های زمستان
و حنجره ای در ته آن
همه ناله های دنیا را زخمه می زند؛
درد می کشد؛
ضجه می زند…»

کسی در من شیهه می کشد
بانگ می زند
صدای پای باد
درون چاه می چرخد
و اعماق ترک خورده ذهنم را تکان می دهد
تکه ای از من
با رشته هایی بی جان
تاب می خورند…
و من
از درون حنجره نازک و تاریکی…
فریاد می زنم!
فریاد هایی همراه با بغض…همراه با رعد
قطره های باران سرازیر می شود…
و گونه های بهار …خیس
کرم شب تاب می خزد
شب شده
چاه سر بلند می کند
و به صورت ماه خیره می شود
به جزر می افتم…
رهگذری سنگ می اندازد
آب در من تلو تلو می خورد
و به پای حنجره ام می نشیند
سکوت سنگ…
گلویم را می فشارد
کسی در من درد می کشد
زخم می خورد
داغ می شوم
خشک می شود.

شنبه/ ۱۳۹۶/۰۲/۰۸/ ساعت: ۲۰:۲۹
مکان: اتاق. کنار کتابخونه


free b2evolution skin
5
خرداد

گتره نویسی(رنج)

اولین تلاشم برای گُتره نویسی

اولین تجربه در #گتره_نویسی
موضوع: #رنج
#الهام_آقاجانی(۷۷)

رنج آدمی را رشد می دهد یا رشد کردن موجب درک کردن و درک موجب رنج می شود؟؟
رنج اگر خوب است چرا ما انسانها از آمدنش هراس داریم
و اگر بد است چرا خیلی از اوقات مادر پاهایش درد می کند و پدر چهره اش به داغی می زند؟!
من هنوز هم نمی فهمم . به راستی فرق دختری که بابا ندارد با دختری که سایه پدر بر سرش همچو سایبانی گسترده شده چیست؟! رنج اگر خوب است چرا خدا به یکی می دهد و از دیگری دریغ می ورزد؟!
از قضا این رنج نیست که دردناک است. این ما انسانها هستیم که دردناکیم. دردناکیم که می گذاریم دختری بیگناه به گریه بیافتد ؛ پسری از بیماری رنج بکشد. مادری دق کند و پدری سایه اش بالای سر فرزندانش نباشد. چرا؟! چون بوقی ندارد که در خیابان بفشارد و خوشحالی اش را با دیگران قسمت کند! باید پشت میله های آهنی تراول دقیقه های عمر خود و زن و فرزندانش را بشمارد! دیگری هم در سواحل آنتالیا یا روی تشک ابریشمی گربه اش را ماساژ دهد و بگوید: قربون چشات بشم! گوگولی من
همه بانگ می زنند که آدمی با رنج آفریده شده اما من فکر می کنم رنج با آدمی آفریده شده! چرا که اگر آدم ها دست یکدیگر را بلند کنند و قفسه سینه شان لبریز از لبخند شود هیچ گاه رنج به ملاقاتمان نمی آید! آنگاه شمع های جادویی چشم هایمان به برکت لبخند شعله می زند و عطر رضایت بر تن لبهایمان ریخته و نفس هایمان را خوش بو می کند!??

 

پ ن: بعدا فهمیدم در آغاز گُتره نویسی باید از پیرامون مطلب شروع به نوشتن می کردم و بعد تو مغز متنم موضوع اصلی رو می آوردم. ولی من از همون اول مشخصه که موضوعم راجع به رنجه!??

 

پ ن ۲: کلاس خوبی بود… پایدار و پر مغز ان شاءالله?

 راستی یادم باشه جزوه کلاسم بذارم. خواستید استفاده بفرمایید. ??

التماس دعا ?


free b2evolution skin
5
خرداد

ماه رمضان۱۳۹۷

سلام دوستان عزیزم.

فرا رسیدن ماه پر فیض رمضان بر همتون مبارک باشه. طاعات و عبادات خالصانه تون قبول حق ان شاءالله!

می دونم که تنبلم…?

به روم نیارین خب!?

امروز اومدم یه چند تا از متنامو بذارم تو وبلاگم…

اینجا جاشون امن تره!!

خیلی دوست داشتم درباره وفات بانو خدیجه متن بنویسم ولی یه متن دیگه وقتمو گرفت…

اگه زودتر شروع می کردم می شد البته!

از همین تریبون وفات بانو خدیجه سلام الله علیها رو هم خدمت همه تون تسلیت عرض می کنم!

شبای قدر ما رو هم دعا کنینااااا 

ان شاءالله خیر ببینین??

 

دومین تمرین #جوال_ذهنم خیلی ادبی شد!

خودم موندم توش! ?.      

?     ?    ?    ?    ?    ?

با هیچ دارایی به سراغ آسمان می روم که پرده مجسم خیالم را در دریای غم و ساده ی هجرانم فراخواند و آرزویی جز این بر سر ندارم که آفتاب بلند دیوار خانه بر سرتاسر عالم بگستر آید.
تمرین شکوفایی باورهایم و فرو رفتن اندوه قلبم با صدای فروکش و خیال انگیز مادرانه ات در هم آمیخته و نبض اشعار ماورائی ذهنم در تلائلو باد و آفتاب می درخشد. شاید این آرزوهایم باشند که بر مدار صفر درجه بی قانونی می رقصند و نگاه اندیشمندانه تو هر لحظه مرا به جنبش وا می دارد که از ارتفاع ماورائی قدم بردارم و شروع لحظه هایم را به تو بسپارم؛ باشد که اندیشه ای ژرف گردد و مسیری نو!


free b2evolution skin
4
خرداد

تمرین توصیف عکس(تصویر ذهنی)

     سلام این متن بر اساس یک تصویر نوشته شده. در واقع حسم را از آن تصویری که استاد فرستادند تا ببینیم منتقل کردم. 

در آن تصویر -که اگر موفق شوم بعدا تصویرش را می گذارم - زنی سیاه پوش در وسط میدان قرون وسطی، صورتش را به شکل مجسمه و دزدان نقاشی کرده و زبانش را دوخته بود و در عین حال تکه نانی نیز در دست داشت! وسایلی چون داس و… نیز در داخل جعبه کوچکی کنارش خودنمایی می کرد! و  از طرفی توریست هایی که فارغ از رفتار عجیب او مشغول دید و بازدید و سلفی گرفتن از خویش بودند!???

تکلیف توصیف تصویر(تصویر ذهنی)

میدان قرون وسطی

الهام آقاجانی

✍میدانی را می بینم که خیاطان روزگارش کوک هایی عمیق بر دهان زنانشان زده اند. نانوایان در اینجا نان می بُرند ولی خیلی از افراد تکه نانی نمی خورند!
نقاشان به خوبی چهره زنان را رنگ و عرصه را بر آنان تنگ کرده اند.
و دلاکان بسیاری به رایگان ذهن ها را کیسه کشیده اند.
کشوری که مردمانش همچو اسکلتی زنده اند. نمی دانم چرا توریست ها با آنها عکس می گیرند ولی درس نه!
غربت در عین شهرت در میانشان بیداد می کند. قیافه این زن سیاه پوش چه قدر آشناست. جمجمه نقاشی شده روی صورتش مرا به یاد سیرت راهزنان می اندازد! انگار در این میدان قرون وسطایی دزدیدن رواج بسیار دارد! آری! دزدیدن روح یک زن کم از دزدیدن مال تو و من ندارد. واقعیت فرهنگ غرب همین است. اینجا زندانی است که در آن آزادی زنان زندانیست!


free b2evolution skin
4
خرداد

صلح معنای دیگری دارد!

به نام خدای صلح

یا حسن…

به تقویم می نگرم…

پانزدهم رمضان الکریم…

بزرگ روزی که بخشندگی خدا در هستی جلوه گر شد و از بخشش اش حیات بارور…! مولایی که با چهره ی نورانی خویش پیامبری کرد و با سخنان کریمانه اش، هدایتگری!

از زمانیکه پا به دنیا نهاد، همه جا بوی بهشت گرفت!

بی گمان عطر محمدی اش را از محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) وام گرفته بود که این گونه جن و انس را به حیرت وا میداشت!

سالیان سال برای خَلقِ حماسه ای نو، پر و بال گشود همچو سیمرغی که دم می گرفت و می سوخت؛ …از درون!

مولای من!

به راستی کدامین عهد نامه را امضا کرده بودید که این چنین عاشقانه به پایش ایستادید؟!

هنوز به دنیا پا ننهاده بودید که ملائکه دسته دسته از عرش فرود آمدند…

پیام جبرئیل به دستور الهی بر پیامبر نازل شد…

نامت را حسن (شُبر)نهادند!

به رسالت نامت می اندیشم!حَسَن بن علی

و به رسالت نام خویش…! 

شاید که باید، از کوچه های خاکی مدینه بنویسم …

از بقیع و غربتی که به چشم خویش دیدم!

از طنین جان بخشی و جوان مردی تان! کدامین سلامتان را پاسخ گویم؟!

نام ترا که می برند، محبت است که می بویم…!

جود و بخشش است که می جویم!

شما آغاز نمایش نامه‌زیبای عشقید که به نام زیبای حسین ثبت شد!

شروع گذشت و بخششی که حسین با فدا کردن عزیزان خویش به نهایت رساند!

به راستی چه الگوی نیکویی برای برادر بودی!

چه کسی به شما آموخت حق گویی در فن سخنوری را؟! ای پاره تن فاطمه (سلام الله علیها)…!

یاد بچگی هایمان بخیر و یاد داستانی که از زندگی شما خواندیم…

از شما و‌پیرمردی که به اشتباه وضو می گرفت!

چه تدبیر زیبایی اندیشیدید!

بی شک به برکت صدق و صفایتان بود، که در قلب پاک و کوچک تک تک کودکان سرزمینم جای گرفتید!

بزرگ تر که شدم صلح شما و جنگ حسین(علیه السلام) در نظرم دو حقیقت متفاوت بود…!

گویا قرار بود همیشه در ذهنم،

کنار یکدیگر باقی بمانید؛

پا به پای هم جلو بروید؛

به سادگی گذشته ها امر به معروف و نهی از منکر کنید؛

و با هم شهید شوید!

اما سرانجامش صلح شما بود و جنگ حسین!

طالب شدم که بدانم…

و سرانجام دانستم

که نه صلحی درکار بود و نه جنگی!

صلح و جنگی که تحمیل شد!

دفاعی که به نام صلح و جنگ به ما شناساندند!

و اسلامی که همچنان در خطر است!

سجده می کنم سجده ای سخت در برابر بهترین خاندان و بهترین آموزگاران خلقت!

مولای من!

به بهانه میلادت تاریخ را ورق می زنم!

هفت بهار نگذشته بود که یتیم شدید!

سوگ مادر و ماتم پدر!

مدافع پدر شدید!

جنگیدید!

قضاوت و سخنوری کردید!

پدر شهید و عدالت به دو نیم شد!

ذره ذره تخم کینه و طمع همچو علف هرز در قلب اسلام ریشه دوانید و از پیوندشان گیاه نفاق روییدن گرفت!

پرچم صلح برافراشته شد اما حقیقت به خلافت نرسید!

تنها شدید…با تن ها و ذهن هایی مسموم در گوشه و کنارتان…

سرانجام سم در ریشه های نهال انقلاب نو پای رسول خدا دویدن گرفت و شهید شدید!

به جعده چه رسید؟!

معاویه کجاست؟!

فرجام یزید چه شد؟!

تاریخ بارها تکرار شد!

باد ظلمت هنوز هم می وزد! سوز ناک…

انگار نه انگار بهار آمده است!

رمضان است…!

مولای من!

آقای من!

بیا و بار دیگر به اذن الهی در درگاه هستی تدبر کن!

کودکان غزه و فلسطین و لبنان و … منتظرند! منتظرند تا دست یتیم نوازی ات را بر سرشان بکشی و به نیازشان پاسخ دهی!

بیا که علی تنهاست!

و چاهی برای درد و دل نیست!

حسن هست! اما حَسَن نیست!

او هیچ فن و ظرافت سخنوری نمی داند!

سرانجام تدبیرش ناامیدی است!

بیا و نگذار علی تنها بماند!

بیا در جنگ ها همراهی و در سیاست ورزی ها یاری اش کن…

حسین ات را هم با خود بیاور

دست مهدی را هم بگیر!

اصلا همه با هم بیایید!

بیایید که به عدل علی، نیکوکاری شما، فداکاری حسین، عبادت سجاد، علم باقر، صدق صادق، کظم غیظ کاظم، رضای رضا، تقوای تقی، پاکیزگی نقی، کرامات عسکری، و هدایتگری مهدی سخت نیازمندیم!

مولا جانم!

بگذارید عیدی من از شما همین باشد… آمدنتان


الهام آقاجانی(۷۷)

ویرایش نهایی: شنبه بامداد

ساعت: ۰۱:۳۵


free b2evolution skin
19
فروردین

تکلیف نوروزی(ما رأیت الا جمیلا)

سلام عزیزان. روزتون بخیر. راستش تو کلاس نویسندگی استاد ازمون تکلیف خواسته بود. تکلیفمون یه نوشته ۱۰۰ کلمه ای راجع به تداخل سیزده بدر با وفات حضرت زینب ( سلام الله علیها) بود. نوشتیم و برای استاد ایمیل کردیم. اما گویا استادمون تغییر کردن. میذارم اینجا اهل  فنّ و اهل دلا نظر بدن. فقط قبل خوندن متنم دوست داشتید خودتونم شروع به نوشتن کنید. :))
..
..
..

«به همین زودی عید تموم شد.

امروز سیزده بدره!

حتما برادرم تو ماشین نشسته و مشغول رانندگیه.

همه دنبال یه جای دنج و قشنگ می گردن.

یاد جمله حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) می افتم! «ما رأیت الّا جمیلا»

آخه امروز وفات حضرت زینب (سلام الله علیها) ست!

اشک تو چشام جمع میشن!

الهام…الهام…بیا اینور زیراندازو بگیر …

پهنش می کنیم رو زمین

اشکام می غلطن و رو گونه هام سرازیر میشن!

زیر درخت توت توی حیاط میشینیم!

دیگه کم کم داره مراسم ام داوود شروع میشه!!

دشت سرسبزی رو پیدا کردن و احتمالا الان بابا سبزه ها رو انداخته تو رودخونه!

به حیاط و حوض پر آب مسجد جامع نگاه می کنم!

مداح داره روضه حضرت زینب رو می خونه و از دشت کربلا می گه!

چیزی جز زیبایی نمی بینم!»


free b2evolution skin